رهیافت

نقد نوشته های مصطفا فخرایی

رهیافت

نقد نوشته های مصطفا فخرایی

نگاهی به "داوود در حنجره داشت" / اصلان قزللو/سایت دانوش

 نگاهی به معرفی و نقد"داوود در حنجره داشت" سروده ی مصطفا فخرایی- نشر داستان سرا- 1382- 61 شعر- 96 صفحه- 1000 نسخه
  من این مجموعه را دو بخش کرده ام:
 الف:بخش اول ، 13 شعر نخستین کتاب که تمام درخشش و ویژگی های مجموعه  را در بر دارد که به آن خواهیم پرداخت.
  ب:بخش دوم، از صفحه ی 33 تا پایان کتاب که در پی خواهد آمد.
   بخش الف: آن چه شعر فخرایی را از دیگر شاعران جدا می کند ، زبان شعر اوست که می تواند از لا به لای زبان خودکار ، با قاعده گاهی ها و غریبگی هایی خود را بنمایاند.او ، سخت به زبان و در نتیجه به واژه ها و جایگاه آن در متن توجه دراد ؛ آن قدر که مفهوم را سطر به سطر، به تاخیر می اندازد و از بندی به بند دیگر می کشاند که گویی در انوه واژگان گم شده است و باید در پاییزی برگ ریز ، شاخ و برگ های افتاده در پای درخت شعر را زیر و رو کنی و بکاوی تا میوه ی معنی از آن بیابی!
فراتر از تاخیر و تردیدی که در یافتن معنی هست، او سعی می کند واژه ها را در هاله ای از آرایه ها- استعاره و تشبیه و مرتعات نظیر و واج آرایی بپیچد که مخاطب معمولی ، دیگر ، میوه را نمی یابد و در گوشه و کنار ، تنها رایه ای جانش را نوازش می کند:
این گریه ی مکتوب
که از سر انگشتانم
به دریا می ریزد
می بارد راز سالیانی را
که اکنون در قاب گرد گرفته ای مرده اند(1)
گریه ی مکتوب= استعاره از شعر غمناک
سرانگشتان= مجاز از قلم
دریا= استعاره از کاغذ یا کتاب
می بارد= بارش باران را از ابر ی تجسم می کند و در نتیجه تشبیه پنهانی بین نوشتن شعر بر کاغذ و بارش باران از ابر را به ذهن متبادر می کند.
قاب گرد گرفته= خاطره های دور، یادها
و آن وقت است که با این جا به جایی و پیچش ، تکرا واج های "گ" و "ر" و "د" به موسیقی هم یاری می رساند . حالا اگر همه ی این عوامل را کنار بزنیم، معنا گشوده می شود: شعر من ، حاطره های خاک گرفته است.
فخرایی، گاه از نماد هایی هم برای غیر مستقیم کردن زبان ، استفاده می کند. اما گاه چنان ساده حرف می زند که مخاطب ، از نمادین بودن متن چشم پوشی می کند:
پرنده ی خسته ای که
داوود در حنجره داشت
در سیاهی بادها گم شد
و بغض یک چتر شکسته
دوباره زمستانی زودرس را
بر رویاها نشاند(2)
 
پرنده ، نماد یک انسان
داشتن داوود در پنجره، خوش صوت
سیاهی بادها، حوادث ناگوار روزگار
بغض چتر شکسته، یک حامی ، نگهبان که قدرت خود را از کف داده است.
زمستان، روزگار سرد و سیاه(مرگ)
جز این ها ، کارهای او ، گاهی ما را به یاد عارفانی از غبار قرن های گذشته می اندازد ، بایزید و خرقانی:
اگر امروز
دیوانه ای با دسته گلی پلاسیده
به خانه ی ما آمد    نرانیدش
با فنجانی چای و لبخند مثی همیشه
خستگی روزانه اش را
خسته کنید(3)
مقایسه کنید با:
هر کس به این درگاه آمد
نامش نپرسید و
نانش دهید(4)
فخرایی ، گویی این نظریه ی بارت را هم در شعرش دخیل کرده است(خوانده یا ناخوانده)" زبان در عین حال که بیان است خود، کتمان نیز هست"(5)
گاهی متن های او ، ویژگی یک قضیه ی ریاضی به خود می گیرد؛ طرح معلوم و خواستن یک یا چند مجهول! که اگر خواننده صبر و حوصله داشته باشد و چند بار شعر را بخواند ، خواهد توانست به مجهول ها ، به اعتبار متن برسد ؛ اما نه آن چنان که شاعر رسیده است و چشم دارد.
 
فرم ذهنی که یکی از ویژگی های شعر نو است و در ادبیات کلاسیک تنها در عناصر افقی ارتباط ها بر قرار می شد (به استثنای یکی دو شاعر مثل مولانا و حافظ) هم ارتباط افقی و هم عمودی عناصر حفظ می شود اما پیکرینه و خطی نیست که با صغرا کبرا چیدن ها به نتیجه بینجامد. بلکه پیچ و تاب هایی و بازگشت ها و دور زدن هایی دایره وار هم دارد که این از نوبدن فرم حکایت می کند. او گاه تمام بنای ساخته شده ی متن را با برداشتن آجری ، بر هم می زند و انتظار مخاطب پس از آن بازگشت ها ، بر آورده می شود:
مسافران یکی یکی
پیاده شده و رفته اند
 ایستگاه خلوت و
کوپه ها خالی است
مسافری
در کوپه ی آخر به خواب رفته است
عطر گل یاس
شاید فضای خلوت او را
پر کرده است(6)
مخاطب قطار را در ذهن مجسم می کند؛ مسافران را؛ ایستگاه خلوت را؛ کوپه ی آخر را و جا ماندن مسافر را و منتظر است ، بی خبری ، خستگی یا علت های دیگر سبب این خواب ماندگی باشد که یک باره "عطر گل یاس" مثل خاطره ای او را در کوپه میخکوب می کند و پایان شعر نیز به مخاطب واگذار می شود. بالاخره بیدار می شود یانه ؛ به خواب ابدی فرو می رود؟
  فخرایی ، گاهی با بازی های زبانی ، موضوعی قدیمی یا تکراری را وارد فضای شعر خود می کندو با حسن تعلیل هایی ، آن را به چشم مخاطب می کشد. می شود تصور کرد که ذهن بازیگوش او به هر جا و هر کس ، نو و کهنه ، سرک می کشد و به شکار می پردازد و آن را با واژه ها ، در دید مخاطب قرار می دهد:
شوخی چشمت را
جدی نگرفتم
تا آب از چشمم در آوردی
حالا تو را بر آب می بینم
تویی که
 حلقه حلقه می شوی
در چشمم
تا کسی دیگر را نبینم(7)
یا:
 چشمانم کوتاه نمی آیند  ببینند
چشمانم نمی آیند کوتاه ببینند
می بینی
تو را دیده اند
که کسی را نمی بینند(8)
 
ب: بخش دوم : بازی های زبانی به اوج می رسد . آن قدر که مخاطب را خسته می کند . در واقع این بازی بر دیگر عناصر شعر سایه می اندازند :
بر خلاف نظر آقای باباچاهی ، گاه آن قدر معنی به تاخیر می افتدکه عاقبت بی جان می شود و می میرد، گرچه از آن میانه ها ناله ای خرد به گوش می رسد:
"این تلفن
بیمارستانی تمام عیار است
حالش خوش نیست
           خش می اندازد
تا زبان باز کنی
بوق پشت بوق
جیغ ...تا بخواهی
و گریه هایی که
از حوصله ی سیم ها می گذرد
سرفه ها... می شنوی!
از جای خود تکان می خورند
قرص ایستاده ام
پرستاری نیست
شربتی از حرف هایش را برایم بفرستد
از روی خط پریده است لابد
بیمارستانی را که برداشته ام
زمین می گذارم."(9)
-         پرنده را پر، نده ص 33
-         کجایی؟/ که جایی برای یافتنت نیافتم. ص 39
-         حالا که / فاصله مان بلند افتاده است/ کوتاه بیا ص 40
-         یکی بیاید/ جلوی این شتاب نقطه بگذارد ص41
-         و حرف هایم را پل می زنم تا به من برسی/ با حروف ربطی که/چندان بی ربط نیستند. ص 51
-         جاده ها/ موج بر می دارند و/ راست راست چپ می کنند. ص 57
-         دست که بزنی/ حرف هایم را زده ام ص 63
-         قرص ایستاده ام/ پرستاری نیست / شربتی از حرف هایش را برایم بفرستد  ص 65
-         نبضش می زند/ و حرف نیز     می زند به سرم که/ این سرم را بزنم به . ص 66
-         نه دکتر جان !/ این پل های      هوایی می کند آدم را. ص 65
-         از این مسیر باریک/ بارها رها شده ام. ص 68
-         عینکی را که بار آن کرده ای/ بردار/ بزن به جاده ایی که/ از جنوب بر می گردند. ص 68
-         در بیت زیبایی که/ کنار چشمانت سروده ای/ می خواهم خانه کنم/ خانم ص 68
-         درد / اول و آخرش یکی است.  ص 69
-          یک ستاره هم به نام من سو نمی زند/از هر سو . ص 70
-         چشم هایم پر از راه بودند/ اما سر به راه نبودند  . ص 70 
-         همیشه برو جای دیگر/ حرفشان بود/ اما دیگر جایم نبود  ص 71
-         چشمان سیاهت/ اتفاقی است که در روز من افتاد. ص 72
-         چیزی نیست / جز شماره ای که/ در گلوی تلفن گیر کرده است/ ال...گرفته است/ کاغذی که / از سراغ جیب هایت بر می گردد. ص 74
-         قویی که / از گدنت بیرون زده است/ به هوای دریاچه ای در من  ص77
-         مثل ترمینال ها/ پر از اندوه های جا مانده ام/ مانده ام به جای "نیست" ص 81
-         این دریا تابوتی است که / بر دوش هایم موج می خورد  ص 81
-         پیراهنی که/ پیری ام را جوان کند/ از دهان تو پوشیده ام . ص 85
-         سر را زیر می اندازم و/ از خود سرازیر می شوم. ص 85
-         با پاهایی که/ دست از را ه برداشته اند.  ص 86
-         از پشت میله ها / میلش گرفته بود که / ماهی شنا کند. ص 87
-         از توی همین حرف ها/ دارند حرف در می آورند. ص88
-         دست خودم نیست/دارم از دست خودم/به چترهای بسته پناه می برم.ص 91
-         تماشای مینیاتوری که / مینا! تورا می بینم ص 93
-         تنها با خودم که می شوم/ جلودارم کسی نیست/ دارم جلو کسی با خودم می جنگم ص 94
-         آب ها برایم کف می زنند ص95
-         می خواهم/ دیروز هایمان را که نزدیم قدم بزنیم ص 96
با نقل این همه  نمونه ی یکسان  ، می خواهم بگویم ، بسیاری از غریبه گردانی ها ی زبان که ابتدا قرار بود زبان شعر را از میان زبان خودکار (معمولی) بیرون بکشد ، خود به تکرار افتاد و عادت شد و آن چه عادت شود ، کهنه و در زمانی اندک می میرد. آن قدر این آشنایی زدایی آشنا شد که در نگاه مخاطب ، علاوه بر تکرار مصنوعی شد. او دست شاعر را خوانده و در اندک زمانی کتاب را بر زمین می گذارد. یعنی ، حتا اگر زمزمه ای و ناله ای هم در متن باشد ، دیگر گوشی به آن توجه نمی کند و نمی شنود. و اصلا چرا به دنبال واژه ها و جمله ها و متن های این چنینی باشد. پس عطایش را به لقایش می بخشد.
  فخرایی در همان شعرهای اول کتاب ، خوش درخشیده است . اگر او بتواند ، برای گریز از زبان خودکار ، بازی کند ، شرطش این است که از قاعده ی بازی خارج نشود و یعنی در عین طبیعی بودن کلام ، واژه ها را آن چنان در ساختمان متن بچیند، که رستاخیزی طبیعی رخ بدهد و واژه ، فکر مخاطب را پرواز دهد. منشوری از رنگ ، همچون رنگین کمان ایجاد کند تا هم گوناگون باشد و هم جذاب. بی گمان او می تواند شعر های بهتری بسراید و به فکر کاریکاتوری از شعر نباشد . پاره هایی را کنار هم نگذارد که هر یک ساز جدا بزنند ، بی آن که آهنگی ساخته شود. نت ها موسیقی می سازند ، اما در یک ارتباط ارگانیک ؛ نه مجرد و یکه! . همچنین ، واژه هه ، شعر می سازند اما در ارتباطی تنگاتنگ !
  امید که فخرایی هم شعری بسراید که موجب فخر و مباهات باشد . ما هنوز دست هایمان را به سوی او دراز کرده ایم ، به امید پر پر و چشم انتظار!                                                                                    
 
 
 
 
 
 
1-     داوود در حنجره داشت- مصطفا فخرایی- نشر داستان سرا – 1382- ص 17
2-      همان- ص 19
3-     همان- ص23
4-     نقل از حافظه از همان عارفان
5-     درباره ی نقد ادبی- عبدالحسین فرزاد- نشر قطره- چاپ چهارم- 81- ص38
     6-داوود در حنجره داشت- مصطفا فخرایی- نشر داستان سرا – 1382-ص 24
     7- همان – ص 26   
     8- همان – ص 42
     9- همان – ص 65

گریه‌های صندلی سیری در مجموعه‌ی «داوود در حنجره داشت»

گریه‌های صندلی

سیری در مجموعه‌ی «داوود در حنجره داشت»  اثر مصطفا فخرایی

مجتبی یاوری

 

چندی پیش کتاب «داوود در حنجره داشت» اثر دوست عزیز جنوبی‌ام جناب آقای مصطفا فخرایی به ‌‌دستم رسید تصمیمم براین شد که چند سطری ازکتاب را به شیوه‌ی خودم دوباره ‌نویسی کرده یا به نوعی از روزنه‌ی خودم بامجموعه ارتباط پیدا کنم. این وضعیت من است که می‌توانم درموردش بنویسم یا باب گفتگو را با دنیای درونی شعر داشته باشم و این حق من است که با جهانِ شعر، پلی با درون خودم بسازم.

دریافت همه‌ی ما از خدا یکسان نیست. ما مساوی نیستیم. هرکس به‌طریقی نگاه می‌کند، حرف می‌زند و می‌نویسد. نگاه من، مختص من است و وضعیت درونی مرا شامل می‌شود که فخرایی هم از این قاعده مستثنی نیست و این نگاه دارای منظر شخصی خویش می‌باشد. نگاه تیزبینانه و عمیقی که مختصِ اوست نگاهی اندیشه‌ورز که می‌تواند برای ادبیات امروز موجد تفکری ناب باشد تا تاثیر بیشتری بر مخاطب بگذارد و به‌قولی اثربخشی داشته باشد و شاعر در باب این‌گونه اندیشه‌وارگی تلاش می‌کند و باید بدانیم هنری که پشت آن تفکر نباشد بزودی خواهد مُرد.

زبان فخرایی تکامل یافته، معنادار و شکل‌پذیر است و این به او کمک کرده تا راه و موقعیت خودش را بیابد:

پرنده‌ی خسته‌ای که / داوود در حنجره داشت / در سیاهی بادها گم شد / و بغض یک چتر شکسته / دوباره زمستانی زودرس را بر رویاها نشاند. /

پرنده‌ای که به شعر فخرایی قوت می‌دهد واثربخش است و این پرنده مثل نقطه سیاه در آسمان، میان بادها سرگردان و به جای ابر بغض یک چتر شکسته را در زمین به‌رویا می‌کشاند و یا پرنده، رویای مخاطب را درآرزوی پرواز به آسمان خیس و خسته می‌برد. فخرایی در شعر با نوعی کشف خیالگونه و شهودِ رویایی روبرو می‌شود و این کشف خویش ازخلقت را به شعر می‌کشاند که این آفرینش از آنِ خودش است و می‌تواند کائنات را آنطور که هست، نبیند؛ او دنیا را آنطور که می‌خواهد مشاهده می‌کند. و این نگاه پیامبرگونه‌یِ شاعر است.

دریافتِ کنونی و حالِ‌ حاضر شعر در فخرایی بر مبنای دیدگاهِ او از مسائل گذشته است، گذشته‌ی شاعرانه‌ای که از کودکی تا به امروز به دنبال شاعر است و برایش مهم است خاطراتی که اگر دیروز زندگی روزمره شاعر بودند امروز زندگی شاعرانه‌ی‌ اوست که در این خاطرات جریان دارد:

کودک می‌شوم / زبان دبستانی‌ام را باز می‌کنم / می‌خندی ...... می‌خندم / مدرسه / درش بسته می‌شود./

فخرایی با در بسته برخورد نمی‌کند، او با دیدِ شاعرانه‌تر و وسیع‌تر از کوچه ،‌خیابان و مسیر پررفت‌ و آمد گذر می‌کند، عبور می‌کند ولی رد نمی‌شود او با همه‌ی عبورهایش، مسیرِ جهان را تغییر داده و مخاطب را به راهی می‌کشاند که خودش می‌پسندد.

ای کاش برادرش بودم / دست برادرکوچکه ات را / گرفته ای و / از کوچه می‌گذری/.

فخرایی می‌خواهد با چراغ‌های رابطه، به کیلومترها راه رسیده، و درد‌های سیاه ‌و سفیدش را با بی‌قراری شعر در وضعیت شعر امروز بسراید و مخاطب را ازکشاکش جهان پوچ به تلاشی برساند که پیِ راه جدید و بی‌خطری میگردد تا میان این همه کلمه گم نشود. استفاده از شگرد‌های کلامی و انتزاعی فکرشده‌ی شاعر، که به آن پرداختی درست و منطقی داده است که موید همین کوشش است:

یکی بیاید / جلوی این شتاب نقطه بگذارد / بگذارد / عقربه‌ها به آرامی / راهشان را بروند./

استفاده خوب از صناعات ادبی در شعر سپید از نقاط قوت شعرفخرایی است که وی توانسته است حیطه وحدود آن را لحاظ کرده و با بی‌توجهی به افراط و تفریط نپردازد و این به عقیده من جز با مطالعه، تحقیق و بررسی شعر معاصر واقع نمی‌گردد. او توانسته در راهِ دشوارِ شعرِ سپیدِ امروز، راه خود را بیابد. او ساده، موجز و با شخصیتی پخته، جایگاه مناسب خود را در ادبیات پیدا کرد که امیدوارم با تلاش بیشتر به چهره‌ای درخشان تبدیل شود.

شعر فخرایی شعری آرمان‌گراست و پیوندی با جامعه‌ی خویش دارد. پیوندی که در خیلی از شعرهای حاضر در شعرِ امروز دردهای مشترک انسان‌ها نیست و در بسیاری موارد می‌توان دید که شاعران خرده‌رنج‌های کوچکشان را به شیپور می‌کشند البته فخرایی نخواسته صرفاً درد انسان باشد.  او با زبانی رسا و نقشِ ارجاعی‌اش کوشید که مخاطب را از حال‌وهوای خودش آگاه سازد و سخن پنهانی را به‌کار نبندد و آشکارا بنویسد، عریان حرف بزد و بی‌پرده بگوید ودر این راه افسونِ خاص‌اش را در بیان معنا، واژه‌ها وتعابیر، بر بافت و ساخت شاعرانه‌ی‌ اثرش، ارزشی دوچندان دهد.

استفاده از ابزاری مانند: موسیقی، آرایه‌های لفظی و معنوی ، کارکردهای نحوی، ترکیب‌بندی‌های موقر و شکل‌گیری کلمه‌ها در بیان مقصود فخرایی و مانند این‌ها در زبان او مشهود است؛ و هرکدام به‌نوبه‌ی خود کارکردهای متفاوتی دارند. این ابزار توان شاعر را بالا برده و شناختی به او می‌دهد که می‌تواند راهِ درستی بیابد که امیدوارم این راه ادامه داشته باشد و گام‌های بعدی را محکمتر بردارد.

فخرایی در این کتاب به خودش خوب نگاه کرد. جهان خیروشر را شکست و فلسفه‌ی خودش را داشت. او اجتماعی است و جامعه را مدنظر دارد نُرمِ تصاویر و ایماژهای شعر در روایت، اجتماع او را در کسوت یک روشنفکر دردمند می‌نمایاند و اساساً بنیاد ساختاری‌اش اینگونه است که هنر را همراهِ ذات شاعر می‌داند ذاتی که از دردهای جامعه غافل نیست همانگونه که از دردهای خویش؛ زیرا خویشتنِ خویش را در عُلقه‌ای که با جامعه دارد تعریف نموده‌است. او شعر را اثر محدودی دانسته که می‌تواند در جامعه، تاثیرِ بی‌نهایتی بوجود بیاورد.

درد / اول و آخرش یکی است / و دودی که گلوی ابرها را نیش می‌زند / هر روز / دلی که تنها می‌تپد / از عمر جهان چیزی کم می‌شود. /

فخرایی در کتابش با گره‌ای عاشقانه کار را دنبال می‌کند. گره بوسه‌ای که روسری را به سمت جهان باز می‌کند و جای غریبی برای خودش ایجاد می‌کند. هیجانی بی‌پروا و عریانی از عشق می‌نویسدکه در نقطه‌ای، بیرون عکس، برعکس و وارونه ایستاده و بی‌نصیب. که شاعر همیشه بی‌نصیب است و به‌قول سهراب‌سپهری( عشق، صدای فاصله‌هاست،  فاصله‌هایی که غرق ابهام‌اند )

گره بوسه‌ی روسری / اگر از گلویت باز کنی / یعنی غریبه نیستم / غریبم / در شهری که یک شهروند بیشتر ندارد . /

در پایان برای این دوست عزیزم آرزوی موفقیت بیشتر در هنرمندی‌اش دارم.                                                                                                      آذر ۸۷

به نقل از سایت پیاده رو