نقد در فرهنگهایی که با تساهل و رواداری
بیگانهاند، رشد نمیکند
علایی میگوید: ریشهی ممیزی را باید در فرهنگی
جست که با روحیهی تساهل و رواداری بیگانه است. سهلانگاری در مسایل هنری
نیز ناشی از پختهخوری است که به معنای تعطیل کردن عقلانیت است. سردگمی
وضعیت نقدنویسی در ایران هم ناشی از نهادینه نبودن دموکراسی است.
ایلنا: مشیت علایی غیر از سرپرستی و ترجمهی
دایرهالمعارف زیباییشناسی، چندین مجموعه مقاله قابل تامل نیز به فارسی
ترجمه کرده است. از آن جمله است: جستارهایی در زیباییشناسی و نیز مجموعه
مقالاتی از برمودس، گارنر و....
همچنین “بعداز نقد نو” اثری خواندنی از
فرانک لتریچیا است که علایی آن را به فارسی برگردانده است و نشر مینوی خرد
چاپ کرده است. ازجملهی افتخارات این منتقد و مترجم، انتخاب بهعنوان عضوی
از 2000 منتقد و محقق برجستهی قرن بیستم ازسوی دانشگاه کمبریج بوده است.
با
مشیت علایی میشد بسیار مفصلتر و تخصصیتر دربارهی وضعیت شعر و نقد و
نظریهی ادبی در ایران گفتگو کرد. اما پاسخهای وی به همان اندازه جامع،
راهگشا و دقیق بوده است.
ممیزی، نقد ادبی و آسان طلبی ازجمله نکاتی بود
که علایی به تشریح آنها در فرهنگ امروز ایران پرداخت.
میگوید: ریشهی
ممیزی را باید در فرهنگی جست که با روحیهی تساهل و رواداری بیگانه است،
یعنی همان پدیدهای که در مشرق زمین در حکم کیمیاست. نظام سیاسی حاکم بر
ایران، همانند نظامهای پیشین، هیچ ادعایی از نوع مدعاهای دموکراسی لیبرال
ندارد و از اینرو دستش را در این مسئله کاملا باز گذاشته است. وجود
ادارهای در وزارت ارشاد به نام «ممیزی» حاکی از نهادینه شدن یا دست کم
رسمیت یافتن این پدیده است.
تاکید دارد: سهلانگاری در مسایل هنری ناشی
از پختهخوری است. راحت الحلقوم را همه دوست دارند اما معلوم نیست به مزاج
همه بسازد. یکسر چنین ذائقهای سانتی مانتالیسم یا احساساتیگری است، یعنی
برداشت بیحساب و بیدریغ از احساسات رقیق، یعنی تعطیل کردن عقلانیت، در
بسیاری از فرهنگها، به ویژه فرهنگهای شرقی، که از بار عاطفی بیشتری
برخوردارند، تصمیمگیری که لازمهاش به کارگیری عقلانیت است، برای فرد کار
دشواری است و از این رو این کار را به عهده از خود بهتران میگذارد.
و
عنوان میکند که: اگر وضعیت نقدنویسی در ایران دچار «سردرگمی» است به جهت
آن است که نقد در این جا نهادینه نشده چراکه دموکراسی نیز نهادینه نشده
است. نقد در فرهنگهایی که با روحیهی تساهل و رواداری بیگانهاند رشد
نمیکند، حالا انتقاد سیاسی شهروندان از دولتمردان باشد یا انتقاد ادبی از
اهل قلم.
* آقای علایی سوال اول را به خودتان اختصاص
میدهیم و از آغاز فعالیت حرفهایتان، تحصیلات و انگیزهی ورود به کار
نقد و نقادی؟
ــ فوقلیسانس زبان انگلیسی از دانشگاه تهران
هستم. انگیزهام در ابتدا صرفا علاقه به ادبیات و تحلیل آن بود. زمانی که
در دبیرستان درس میخواندم، رادیو برنامهای داشت به نام «در مکتب استاد»،
که در آن سعید نفیسی و بعدها ضیاءالدین سجادی به پرسشهای مرتبط با
دشواریهای اشعار کلاسیک پاسخ میدادند. آن برنامه برایم خیلی جالب بود.
بعدها نقدهای سینمایی و ادبی مجله فردوسی و همچنین مقالات تحقیقی مجله سخن،
درکنار اساتید خوبی که در دانشکده ادبیات داشتم، سبب شدند انگیزه من
قویتر و جدیتر شود. با این حال، نقدنویسی را نسبتا دیر ـ حدود چهلسالگی ـ
شروع کردم. هنوز هم درمقام منتقد حرفهای نمینویسم. نوشتن برایم کار
دشواری نیست، اما باوجود این خیلی زود دست به قلم نمیبرم.
بیشتر ـ
بسیار بیشتر ـ از آنچه مینویسم میخوانم و اما درمورد پیشرفت، حاصل
مطالعاتم در فلسفه و علوم انسانی به نقدهایم سمت و سوی مشخصتر و اصطلاحا
متعهدانهتری داده است؛ یعنی وجهی که برخی از آن، عمدتا با لحن
استخفافآمیز، با صفت «ایدئولوژیک» یاد کردهاند و البته من هیچ اصراری در
رد یا تکذیب آن ندارم. میبینید که واژه «پیشرفت» را باید با احتیاط به کار
برد. ازنظر خیلیها ـ مثل طرفداران نئولیبرالیسم ـ ایدئولوژی مترادف
ارتجاع است!
* گروهی پرسش عجیبی دربارهی شعر معاصر مطرح
میکنند که هنوز توضیح رسایی درمورد آن داده نشده است. برخی شاعران همچون
شمس لنگرودی، حافظ موسوی و عباس صفاری در ستونهایی برای روزنامهها ذیل
عنوان شعر عامهپسند مطالبی مینویسند. تحلیل شما از مسئله چیست؟ ــ
اولا نمیدانم چرا این مسئله به نظرتان «عجیب» آمده است و دوم اینکه
شاعرانی که از آنها اسم بردهاید در این خصوص توضیحات کافی دادهاند. اما
من خیال میکنم حساسیتی که جمعی از اهل شعر و نقد به این مسئله نشان
دادهاند هم به لحاظ جامعهشناسی و هم از حیث روانشناسی قابل توجه است. از
بعد جامعهشناسی نشان میدهد که شعر هنوز حساسیتبرانگیز است و حکم میراث
مشترک یا ملک مشاعی را دارد که دخل و تصرف در آن باید منوط به توافق همگان
باشد. البته این هم هست که عدهای به این ملک مشاع به چشم ملک طلق نگاه
میکنند.
حساسیتی که این قضیه برانگیخته نشاندهنده جایگاه شعر در
فرهنگ این مملکت است، جایگاهی که هیچ یک از هنرهای دیگر نتوانسته احراز
کند. اما حیث روانشناسی گروهی آن جالبتر است و ما را به یاد مجادلات لفظی
و قلمی ( و احیانا برخوردهای فیزیکی!) دهه چهل میاندازد و آن تنگحوصلگی
جماعت روشنفکر است که صاحب ادعاهای کلان در توصیه به رواداری و تجویز
دموکراسیاند. هر قدر که وجه جامعهشناسی قضیه ـ دفاع از یک میراث فرهنگی ـ
شایسته احترام است، تنگ حوصلگی و خشونتطلبی روشنفکرانه جای تاسف دارد.
البته ملاحظات شخصی و طنابکشیهای قومی و قبیلهای هم به جای خود، شعر
برشت در این جا مصداق پیدا میکند که، ما که میخواستیم جهان مهربانی
بسازیم خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما درخصوص موضوع بحث راستش من
ندیدهام که این شاعران اصطلاح «شعر عامهپسند» را به کار برده
باشند(درمورد آقای شمس لنگرودی کاملا مطمئنم)، هر چند دلیلی نمیبینم که
این تعبیر استخفافآمیز باشد (آنگونه که طرفداران مدرنیسم از آن مراد
میکند). تا آنجا که من اطلاع دارم تاکید این شاعران بر سادگی در شعر است
که با عامهپسند بودن فرق اساسی دارد. ظاهرا واژههای «ساده» و «عامیانه»
بارهای معنایی مقبول روشنفکران ما را ندارند. جامعهشناسی این دو واژه نیز
مقولهای است درخور توجه و بلکه بسیار پراهمیت. چرا «پیچیدهگویی» و
«نخبهگرایی» اعتبار بیشتری دارند؟ من در این جا قصد تحلیل این مسئله را
ندارم هرچند به عقیده من از مسایل مبرم فرهنگی است که باید به جد به آن
پرداخت. اما سادگی منافاتی با زیبایی و تامل ندارد. قصیدهی شکوائیهی
رودکی در رثای ریختن دندانها و مالا سپری شدن جوانیاش، ساده و درعین حال
استادانه و به لحاظ مضمون جهانشمول و تاملبرانگیز است. دربرابر، قصیدهی
ترسائیهی خاقانی را داریم که فهم آن فقط به ضرب شرح و تفسیر ممکن است، اما
به هیچ وجه نمیتوان آن را برتر از شعر رودکی دانست، حافظ و سعدی و فردوسی
و خیام و عطار دست کم در یک لایه خواننده را به چالش جدی نمیطلبند.
اگر
الیوت شعر پیچیده را وصف حال انسان معاصر میداند درواقع به یک بحران عمیق
برآمده از تمدن جدید اشاره میکند. دربرابر، برشت و فراست و پرهور و
مایاکوفسکی و نرودا را هم داریم.
هیچکس روانی نثر تاریخ بیهقی را با
تعقیدات دره ی نادری عوض نمیکند، همچنانکه در حوزهی فلسفه افلاتون و
هیوم و راسل و پوپر خوانندههای بیشتری دارند تا ارسطو و کانت و هگل و
هایدگر.
غرض از سادهنویسی سادهانگاری نیست. ذهنی که جهان طبیعت و
دنیای پیچیدهتر انسان را درست هضم کرده باشد به بیان ساده ـ اما نه ساده
انگارانه ـ دست مییابد.
سادهنویسی فضیلتی است که برای همه دست
نمیدهد، به گفته راسل، که خود از سرآمدان هنر سادهنویسی است، دشوارترین
کار سادهنویسی است و البته دشوارنویسی هنرمندانه هم کار سادهای نیست.
تعقید و تکلف و تصنع ابزارهایی هستند که به کارگیری آنها مستلزم داشتن نوعی
مهارت است تا هنر. در واقع میتوان از فناوری دشوارگویی در برابر هنر
آساننویسی سخن گفت.
احراز جایی میان دشوارنویسی خاقانی و شاعران سبک
هندی از سویی و سادهگویی شاعرانی نظیر صبا و وصال و ایرج میرزا و فرخی
یزدی و میرزاده عشقی ازسوی دیگر مهمی است که برای همه دست نمیدهد. فکر
سادهنویسی اما نه سادهانگاری ـ فکر مبارکی است که شاید از این راه شکاف
گسترش یابنده میان هنرمند و مخاطب، که سده ی اخیر آنها را از هم بیگانه
کرده است، کاهش یابد. تلاش نظریهپردازان پست مدرن دست کم از این حیث قابل
اعتناست.
قرنها پیش از پست مدرنها و آقایان شمس لنگرودی و دوستانش
صاحب قابوسنامه گفته بود که «شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر دل خویش»، و
همچنین مولوی، که شعر را در حکم ابزاری میدید که «مهان و کهتران» را به
«فرجه از اندهان» میرهاند و نکتهی آخر اینکه شاعران خوب ـ چه سادهنویس
چه دشوارگو ـ همچنان به نوشتن ادامه خواهند داد و هر دو گروه هم خواننده
خواهد داشت. شعر بسیار سختجانتر از این حرفهاست. راه شعر و شاعری پر از
فراز و نشیب و ناهمواری است ولی در هیچ شرایطی بیرهرو نمیماند.
*
نظر شما درباره آنچه به نام «زبانیت» در شعر دهه هفتاد مطرح شد، چیست. چون
هنوزاز شما تحلیل مفصلی در این باره نشنیدهایم. آیا معتقدید که پیروی
انقلاب زبانشناختی قرن بیستم و تحولاتی که به دنبال آن در مقولهی معنا رخ
داده، شعر باید مثلا در نحو دست ببرد، یا به طور دقیقتر بر مسئله زبان
متمرکز باشد؟
ــ دهه هفتاد یکی از دورههای به اصطلاح
«آزمایشی» شعر فارسی بود و من خیلی مطمئن نیستم که آن آزمون را با موفقیت
گذرانده باشد. شعر آن دهه، همانطور که به درستی اشاره کردید، متاثر از
جریانهای تاثیرگذار انقلاب زبانشناختی و تاکید نظریهپرداران مدرنیست و
پسا ـ مدرن بر زبان گفتار ـ دربرابر زبان نوشتار ـ و آزاد گذاشتن فرمهای
شعری بر زبان بود، که حاصل آن کاهش سهم تصویر(ایماژ) و استعاره در شعر است.
توجه وسواس گونهی نظریه ادبی بر زبان و عدول از دلالتگری ـ که اس اساس
زبان است ـ و تکیهی سنگین بر زبان به عنوان چیزی که نظمدهندهی جهان است ـ
در مرکز بینش ادبی نویسندگان مدرنیست از پروست تا ویرجینیا وولف قرار
داشته است، که واکنشی دربرابر سمبولیستهای فرانسه بود که عقیده داشتند
زبان برای بیان حقایق برتر و نمایش لایههای ژرف تجربهی هنرمند ناکافی
است.
فرمالیستهای روس و در ادامهی آنها «منتقدان نو» در آمریکا بر
این باور بودند که «زبان شعر» زبانی منحصر به فرد است، ساختار یست قائم به
ذات، خود ـ ارجاعی و غیردلالتگر. نوشتههای فمینیستها و ساختارشکنها و
این حساسیت وسواسگونه به زبان همه سبب شده بودند تا موضوع اخلاق و
زیباییشناسی و ارتباط ادبیات با سیاست و جامعه کمرنگ شوند. شعر، حتی اگر
بپذیریم که چیزی جز کلمات نظامیافته نیست، بالضروره به وساطت واقعیات فردی
یا اجتماعی حاصل میشود، مثل غزلیات حافظ و گلهای شر بودلر. شعرهای به
اصطلاح زبان ـ محور یا به تعبیر رایج در این سالها «خود ـ ارجاعی»، نوعا
متعلق به ژانر شعر غناییاند، که به هر حال از شعر حماسی یا قصیده بسیار
دورند و از فاصله گرفتن شاعران از دنیای خارج و غرقه شدن در عوالم درون
حکایت میکنند، که خود از عوارض فرد ـ باوری و جامعه گریزیاند.
خود ـ
ارجاعی بودن مغالطهای است که از خلط موسیقی و ادبیات نتیجه میشود. کلمات،
چه در ادبیات و چه در غیر آن، همیشه لامحاله بر «چیزی» دلالت میکنند نه
بر «خود»، یعنی به عبارت دیگر دال نمیتواند مدلول خود هم باشد. این درست
است که شعر متعلق «هستی زبانی»انسان است و شاعر رفتاری متفاوت با دیگران
با زبان دارد، اما این رفتار متفاوت حدودی دارد و حدود آن را هم قراردادهای
زبان تعیین میکنند. هنجارشکنی شاعران از قدیم امری رایج و به اصطلاح جزء
اختیارات یا جوازات شاعری بوده است، اما چنانچه این قواعد بیش از حد نقض
شوند ارتباط، که نقش اصلی زبان است، مختل میشود. چند معنایی، نتیجهی
ابداع و خلاقیت در به کارگیری قابلیتهای زبان شعر است و بیمعنایی حاصل
اختلال زبان، بعضی از شاعران که از ابداع ناتوانند به اخلال رو میآورند.
خود
ـ ارجاعی، یعنی وضعیتی در زبان که در آن دال و مدلول یکی باشند، امر
متناقض و ناموجهی است. بسیاری از شاعران آن دهه مجذوب واژهها بودند و
نتیجتا نتوانستند خود را از چسبندگی سحرگونهی زبان رها کنند و به عبارتی
مقهور زبان شدند. تعبیر زیبای ملاصدرا ـ «کشتهی شمشیرهای الفاظ و عبارات» ـ
درمورد آنها صدق میکند.
* تعامل و تاثیرگذاری مقولهی
ادبیات را بر جامعه و نیز تاثیرپذیری ادبیات را از جامعه چطور ارزیابی
میکنید؟
ــ بحث از تاثیر متقابل ادبیات و جامعه از مباحث
نسبتا کهنه به شمار میرود. افلاتون از نخستین کسانی بوده که به این تاثیر
پی برده است، تاثیری که به زعم او مخرب بود و به همین دلیل شاعران را از
آرمانشهرش نفی بلد میکرد. در زمانهای دور، شاعران در مقام پیشگو و
جادوگر عمل میکردند. بازهم افلاتون معتقد بود که شاعران برای آن که شعر
بسرایند با خدایان ارتباط برقرار میکنند.
جریانهای ادبی همه به
تعبیری یکسره جریانهای اجتماعی و بعضا سیاسیاند، همهی فرماسیونهای
اقتصادی ـ اجتماعی مشخصترین بازتاب خود را در نحلههای ادبی به جا
گذاشتهاند. فرد ـ محوری، که وجه بارز فرهنگ بورژوازی است، در مقولهی
«استقلال» اثر هنری کانت و به دنبال آن در رمانتیسم و سمبولیسم سدهی نوزده
و مدرنیسم سده بیست نمود پیدا کرده است، همچنان که تجربهگرایی و علم
باوری و عقلانیت، که از دیگر مولفههای تمدن معاصرند، در رئالیسم و
ناتورالیسم بازتاب یافتهاند، همچنان که عینیتگرایی و تخصصگرایی در
فرمالیسم روس و در جریان موسوم به «نقد نو» و ساختارگرایی و نقد و نظریه
نورتروپ فرای.(1) درواقع هیچ یک از جریانهای منشعب از اومانیسم لیبرال را
سراغ ندارید که در ادبیات یا نظریه ادبی تاثیر نگذاشته باشد.
با این
حال، ارتباط میان ادبیات و جامعه ارتباط مکانیکی یا اصطلاحا یک به یک نیست.
به عبارت دیگر، مناسبات اجتماعی عقب مانده الزاما به ادبیات عقب مانده یا
منحط نمیانجامد.
میان آثار نمایشنامهنویسان یونان باستان و اشعار
حافظ با اخلاقیات عصر بردهداری و زمینداری ظاهرا هیچ تناسبی نمیتوان
یافت. تاثیر ادبیات بر جامعه نیز محل انکار نیست. شعر و به طور کلی هنر از
طریق سرگرمی، تبلیغ، آموزش و تسکین(و گاه تخدیر) در خدمت جامعه بوده است.
سخن گفتن از ادبیات منتزع ازجامعه ریشه در یک نگرش انتقادی غیرتاریخی یا
درواقع تاریخ ستیز دارد که از افاضات جریانهای فکری غرب در سده اخیر است و
در این جا هم کلی طرفدار دارد.
* ادبیات امروز ایران با
مسئلهی سانسور مواجه است. کتابها به ارشاد میروند و احتمالا در آنجا
مشمول حذف و اصلاح میشوند یا احیانا بدون اصلاح مجوز میگیرند. اما در هر
حال ممیزی وجود دارد. اینجا و آنجا خبرهایی درباره ممنوعیت تجدید چاپ برخی
کتابها که حتی در دولت اخیر مجوز گرفتهاند شنیده میشود. این مسئله چه
تاثیری بر تحول و شکوفایی ادبیات دارد؟
ــ ممیزی مسئلهی
پیچیدهای است. ریشهی این پدیده را باید در فرهنگی جست که با روحیهی
تساهل و رواداری بیگانه است، یعنی همان پدیدهای که در مشرق زمین در حکم
کیمیاست. سلطهی نظامهای خودکامه، همه را در همهی سطوح خودکامه و
نابردبار بار میآورد. نظامهای لیبرالی با همهی ایرادات اساسی و ساختاری
که به آنها وارد است؛ پی بردهاند که کارشان در غیاب تساهل و تسامح پیش
نمیرود.
نظام سیاسی حاکم بر ایران، همانند نظامهای پیشین، هیچ ادعایی
از نوع مدعاهای دموکراسی لیبرال ندارد و از اینرو دستش را در این مسئله
کاملا باز گذاشته است. وجود ادارهای در وزارت ارشاد به نام «ممیزی» حاکی
از نهادینه شدن یا دست کم رسمیت یافتن این پدیده است، ممیزی قبل از هر چیز
بر کار نشر تاثیر میگذارد که تبعات اقتصادی و روانی دارد. از طرف دیگر
بازار قاچاق و عرضهی زیرزمینی و نامرغوب کتابهای «ممیزی نشده» رونق
میگیرد. اما شاید تاثیر جدیتر آن بر نویسندگان باشد که آنها را به سوی
سمبولیسم تصنعی میراند.
نویسندهای که از شیوههای طبیعی بیان محروم
شود به ابزار مختلف متوسل میشود و به اصطلاح کم نمیآورد. اما همه
نویسندهها به سمبولیسم تحمیلی تن نمیدهند. برخی از آنها که حساستر یا
کمحوصلهترند نوعی موضع شکستطلبانه اختیار میکنند. شخصا نویسندگانی را
میشناسم که به سبب مشکلات و موانع ممیزی از نویسندگی دست کشیدهاند. البته
موضوع خلاقیت هنری پیچیدهتر از اینهاست. بسیاری از نویسندگان را
میشناسیم که در فضای باز و بدون ممیزی کشورهای غربی نتوانستهاند چیز
دندانگیری تولید کنند، غرض توجیه سانسور نیست؛ مراد پیچیده بودن فرایند
خلاقیت است، نویسندگان و هنرمندان فرهنگهای غیرمتساهل همیشه «بار امانت»
سنگینتری بر دوش داشتهاند.
* از آنجا که تحولات ادبی در
رابطهی تنگاتنگ با تحولات اجتماعی است، وضعیت امروز ادبیات ایران را با
توجه به سلیقه زیباییشناسی عامه چطور میبینید؟ تجربهی زیباییشناسی
عامهی امروز به سوی نوعی سهلانگاری زیباییشناختی پیش میرود. مثلا
سریالهای تلویزیونی یا Farsi-one مخاطبین بسیار جدیتر و انبوهتری از
پرفروشترین رمانها یا اشعار دارد. چرا اینطور است؟
ــ برای
من، «تنگاتنگ» مترادف «مکانیکی» است و ارتباط میان تحولات اجتماعی و ادبی
«تنگاتنگ» نیست، دیالکتیکیاست. رابطهی تنگاتنگ عموما از سادگی جریان
حکایت دارد و حال آن که رابطهی میان این دو ـ ادبیات و جامعه ـ بسیار
پیچیده است. آسانطلبی یا به گفتهای «سهلانگاری زیباشناختی» و اقبال مردم
به سریالهای عامهپسند پدیده فرهنگی نوظهوری نیست.
وقتی فیلمساز
استخوان خردکردهای ناگزیر از مهاجرت میشود، یا فلان سریال طنز بعداز
چهارده سال مجوز پخش از سیما نمیگیرد، یا حتی فیلم فیلمساز اصولگرایی پنج
سال منتظر اکران عمومی میشود راه برای سریالهایی از جنس فارسیوان هموار
میشود. درکنار سیاست داخلی، سیاست جهانیسازی مقصر اصلی است.
سهلانگاری
در مسایل هنری ناشی از پختهخوری است. راحت الحلقوم را همه دوست دارند اما
معلوم نیست به مزاج همه بسازد. یکسر چنین ذائقهای سانتی مانتالیسم یا
احساساتیگری است، یعنی برداشت بیحساب و بیدریغ از احساسات رقیق، یعنی
تعطیل کردن عقلانیت، در بسیاری از فرهنگها، به ویژه فرهنگهای شرقی، که از
بار عاطفی بیشتری برخوردارند، تصمیمگیری که لازمهاش به کارگیری عقلانیت
است، برای فرد کار دشواری است و از این رو این کار را به عهده از خود
بهتران میگذارد.
تنبلی در فکر کردن از عادات مرضی این فرهنگهاست،
عادتی که تدریجا به اعتیاد تبدیل میشود. صنایع فرهنگساز که امروزه به
انگیزههای صرفا اقتصادی عمل میکنند کالا و خدمات فرهنگی خود را در اختیار
تودههای مردم قرار میدهند.
نظام سرمایهداری، که تولید و مصرف
شاکلههای اصلی آن را میسازند، خدماتش را فقط به کالاهای مصرف مثل یخچال و
اتومبیل و عطر محدود نمیکند، از منظر سرمایهداری لیبرال اساسا چیزی که
کالا نباشد وجود ندارد. همه چیز ازجمله انسان را میتوان کالایی کرد و
فرهنگ هم به شرح ایضا. این خدمات به فیلم و سریال محدود نمیشوند. همهی
نمایشگاهها، رویدادهای ورزشی، کتابها و نشریات و انواع موسیقی ـ از اپرا
تا موسیقی پاپ ـ که با دخالت یا معاونت دولتها تولید میشوند در زمرهی
صنایع فرهنگی قرار دارند و همانهایی هستند که آلتوسر از آنها با عنوان
«ابزارهای ایدئولوژیک دولتی» نام برده است. هر کس که به تبلیغات شبکههای
تلویزیونی خارجی نگاه کرده باشد میفهمد که چه بساطی پهن شده است.
فناوری
پیشرفته رایانهای نیز در هموار کردن راه سرمایهداری مصرفی برای تصرف
بازارهای جهانی سنگ تمام گذاشته است. این صنایع در شکل دادن به نگرشها و
ایدئولوژیها چنان نقش تعیینکنندهای داشتهاند که برخی اصطلاح «صنایع
آگاهی» را به «صنایع فرهنگی» ترجیح دادهاند، یعنی صنایعی که سمت و سوی
نگرش و ساختار آگاهی آدمها را تعیین میکنند، ما روشنگری در این زمینه را
به مکتب فرانکفورت و به ویژه آدورنو و هورکهایمر مدیونیم.
حالا ممکن
است بپرسید که ضرر چنین کالاهایی چیست. پاسخ این است که صنعت فرهنگ با رشد
ذهنیت «سرگرمی» احساساتیگری را تقویت میکند، یعنی به ابتذال کشاندن
احساسات و دامن زدن به بعد عاطفی رقیق و بالقوه خطرناک انسانها، دولتها،
نظیر فاشیسم دهه 1930، آمادهاند تا با استفاده از شبکهی انبوه و
پیچیدهای از نمادها و سبکها و مراسم، با دراختیار گرفتن ضمیر ناآگاه
تودهها، آنها را به بازیهای بسیار خطرناکی بکشانند، نظیر بسیج تودهای
مردم در آلمان برای یافت «راهحل نهایی» مسئلهی یهود.
*
شاید نقد ادبی ما در نوعی سردرگمی و التقاط به سر میبرد. نه فقط هیچ
نحلهی انتقادی وجود ندارد بلکه کسانی هم که مطلب انتقادی مینویسند به
واسطهی اتفاقاتی که از دهه 60 میلادی به بعد در علوم انسانی رخ داد با
گونهای از فروریزی ارزشها و معاییر انتقادی مواجهند. آیا موافقید؟ به طور
کلی وضعیت نقد ادبی و نیز نظریهپردازی ادبی را در ایران چطور ارزیابی
میکنید؟
ــ در نقد، التقاط آن بار منفی را که عموما این واژه
تداعیکننده آن است ندارد (این صنعت درمورد منتقد برجستهای همچون دیچز
صدق میکند). ملاکهای نقد بسته به ارزشهایی است که برای منتقد اهمیت
دارند. ذائقهی منتقدین ادبیات انگلیس در چهار قرن اخیر مدام عوض شده است.
معدودند
متونی که خوراک هر نوع ذوق انتقادی را تامین کنند. مهمتر اما به نظر من
ارتباط نقد با دموکراسی است. اگر وضعیت نقدنویسی در ایران به گفته شما دچار
«سردرگمی» است به جهت آن است که نقد در این جا نهادینه نشده چراکه
دموکراسی نیز نهادینه نشده است. نقد در فرهنگهایی که با روحیهی تساهل و
رواداری بیگانهاند رشد نمیکند، حالا انتقاد سیاسی شهروندان از دولتمردان
باشد یا انتقاد ادبی از اهل قلم.
از اتفاقات دهه 60 میلادی احتمالا به
پست مدرنیسم و موضوعات مرتبط با آن همچون تردید در عقلانیت و پیشرفت و هویت
و ارزش نظر دارید. اندکی پیشتر نورتروپ فرای در «مقدمه»ی معروف کتابش
"تحلیل نقد" کوشیده بود پروندهی «ارزش در ادبیات» را ببندد، که چندان هم
ناموفق نبود، کار نقد ادبی با پیدایش نظریه ادبی دچار نوعی خلجان شد. تا
پیش از آن، تعیین «هویت» متن ادبی کار دشواری نبود، و در چارچوب خود ادبیات
هم ردهبندی ادبیات به خوب و بد نسبتا آسان بود. در سالهای پایانی قرن 20
مسئله ی «ارزش» در ادبیات مجددا احیا شد. نظریهی ادبی این امتیاز را
داشته است که منتقدین را به بینش ایدئولوژیکتری مجهز کند.
درایران از
هیچ نحلهی انتقادی، مستقل از جریانهای نقد اروپایی و آمریکایی نمیتوان
نام برد. بخشی از نقد کنونی مولف ـ محور یا زندگینامهای است، یعنی منتقد
میکوشد تصویر روحی روانی نویسنده را از خلال آثار او ترسیم کند. جریان
دیگر نقد متن ـ محور است که با تاسی به «نقد نو» ملاک واکنش یا تاثیرپذیری
خواننده از اثر ادبی را مغالطه میانگارد.
تاکید بر نقش خواننده در
معنا بخشیدن و ارزشآفرینی در ادبیات، که اساس نظریهی موسوم به «پاسخ
خواننده» را تشکیل میدهد، جریان دیگری است که بیطرفدار نبوده است.
جریان
دیگری نیز، که من خود را متعلق به آن میدانم، بر این باور است که شاعران و
نویسندگان عاملان خلق ارزشاند در جهانی که کور و بیمعناست و نظامهایی
که انسان ستیزند. در این حال، کار منتقد مباشرت است. او انسانها را در درک
بیشتر و آسانتر معناسازی یاری میدهد.
هنر و ادبیات دوران پست مدرن
هم به تعبیر روشنگرانهی فردریک جیمسون انعکاس"منطق فرهنگی سرمایهداری
متاخراست"http://www.ilna.ir/newstext.aspx?ID=156853