رهیافت

نقد نوشته های مصطفا فخرایی

رهیافت

نقد نوشته های مصطفا فخرایی

شعر به مثابه خنده درمانی

شعر به مثابه خنده درمانی
مکثی کوتاه بر «گل باران هزارروزه» سروده علی باباچاهی

نویسنده: محمد لوطیج

گل باران هزارروزه در جایی ایستاده که شعر معروف به دهه 70 ظاهرا به تاریخ ادبیات پیوسته، اما پس لرزه هایش همچنان محسوس است. بسیاری از مولفه هایی که در دهه 70 ناآشنا و تازه می نمودند، در شعر اکنون دیگر جا افتاده، از همراهان همیشگی شعر متفاوت محسوب می شوند. خواننده پیگیر شعر باباچاهی با بسیاری از این مولفه ها به خوبی آشناست؛ مولفه هایی چون: پرش/برش روایی، چندصدایی، معناگریزی، مجنون/ سپیدنویسی
    و... غالب این مولفه ها در بازخوانی مجموعه های پیشین شاعر بارها کندوکاو شده اند. خواننده مورد اشاره لابد خوانده و می داند که شعر متفاوت سال هاست که از پیراسته نویسی و رسمی نویسی فاصله گرفته است. با این پیش فرض از طرح این مباحث پرهیز کرده، صرفا به یکی از شاخصه های گل باران هزارروزه می پردازم: مطایبه نویسی چندمنظوره. در سراسر این مجموعه نشانی از تراژدی، سرگذشت عاشقانه، قصارگویه ها و... نیست. طنز خاص باباچاهی که به ویژه از شعرهای دهه 70 همراه همیشگی شعرهایش بوده، در این مجموعه نیز موقعیتش را تثبیت شده می بیند. انگار مخاطب ضمن قرائت شعر ناخواسته در معرض خنده درمانی قرار می گیرد؛ طنزی که از جابه جایی موقعیت ها، کنش های غیرمنتظره و البته بستر کودکانه- شاعرانه حاصل می شود. اگر قایل به حضور یک شخصیت شعری در شعر باشیم، این شخصیت در شعر باباچاهی مطلقا در پی حل معضل ها و تناقض ها برنمی آید. آنچه غیرطبیعی بودن واکنش ها را پیش روی خواندن می نهد، آشفتگی روح (ر.ک: الکساندر بلوک) انسان عصر حاضر است که در برابر انبوهی از کنش های چندپهلو و حیرت آور قرار می گیرد. با این توجیه که او نسبت به این آشفتگی ها آگاه است. واکنش او نسبت به موقعیت های متنی بیش/ پیش از آنکه عاشقانه/ عارفانه و به معنای کلاسیکش شاعرانه باشد، بدوا عاجزانه به نظر می آید. به گونه ای که اطلاق صفت فرهیخته به او، بیش از حد خنده دار و مضحک است. با این توضیح که از رویکرد کارت پستالی فاصله گرفته، گاه به فضایی کارتونی پهلو می زند:
    فکر کن فقط فکر کن/ به درختانی که گاهی چکه چکه خون چکه می کنند/ و به این چوب و چرم نساییده دست به دست نگشته/ که دختر جنگلبانی بوده در مازندران -پدر!/ و پدر شبی نصف شبی بانگ برآورده خروس بی محل شده/ کنده اند سرش را/ بال و پرش را/ و گذاشته اند لب جویی که آقا روباهه از آنجا می گذرد (ص86)
    مطایبه، خاصه در گل باران هزارروزه، از معنای رایج ادبی اش فراتر رفته، به نوعی شیوه زیست بدل می شود. یک مدل زندگی ارایه می کند که در قبال بی رحمی، آشفتگی، پارادوکس های بی شمار و... خنده درمانی را پیشنهاد می کند چرا که درک ناپذیری و تغییر ناپذیری پدیده ها را پذیرفته و برای غلبه بر تناقض های بی شمار جهان ما، این شکست معرفتی را در خنده کلمات پنهان می کند. معنا، هدف، خوب و بد ارزش های جهانشمول و لایتغیر، واقعیت قابل اثبات و... در لابه لای واکنش های شخصیت شعری به نحو چشمگیری رنگ می بازد و جایش را به گزاره هایی لغزان می دهد؛ گزاره هایی که هم تقدیر تغییر ناپذیر پدیده ها را تایید می کند و هم به موازات آن تلاشی برای تغییرِ تغییرناپذیرهاست. بی اعتنا به امور بنیادین است. این بی اعتنایی اما غالبا دیدگاهی وانمودی است: شاعر همچنان گوشش را به قلب جهان چسبانده و ضربانش را رصد می کند. به جای تغییر/ تفسیر جهان، به بازی در لابه لای کلمه رضایت می دهد و از تن دادن به آنچه به معنای کلاسیکش «مهم» محسوب می شود، پرهیز می کند.
    آنچه از گل باران هزارروزه در ذهن مخاطب رسوب می کند، به واسطه گزینش مفاهیم نیست. حرف مهمی طرح نمی شود، هیچ مساله بنیادینی بازگو نمی شود و در عین حال از همه چیز سخن می رود:
    ... خواهرش هم عاقل است هم دو چشم اضافی دارد/ جای نیش زنبور را هم در تاریکی تشخیص می دهد/ قصاص؟ باشد! قبول/ اجازه بدهید/ بروم مشت مشت سرهای دیگرم را هم بیاورم/ یکی یکی ببرید بگذارید لب جو/ مایه عبرت حشرات موذی هم بشود کافی ست (ص56)
    خواننده ای که یکباره مثلااز دلِ ابراهیم در آتشِ شاملو به این سطرها پرتاب شده باشد، با شعری به غایت ساده لوحانه، خنده دار و گاه منفعل روبه رو می شود؛ شعری که سوءهاضمه گرفته از بس که از همه چیز و همه کس تغذیه کرده؛ از نگارش رودکی گرفته تا ترانه های عامیانه، شعربازی ها، تمثیل های قطعه قطعه شده و... به کلی از فخامت و استواری شعر غیرنیمایی دور می شود. در حقیقت شاعر پس زمینه تازه ای می آفریند با سازوکاری تازه. این context از آن جهت برای مخاطب شاملو ناآشنا و احتمالامضحک است که به context شعر راه نبرده است. او شعر باباچاهی را در context که از شعر شاملو در ذهن دارد، می خواند بنابراین این ناهم خوانی به مضحکه و تمسخر می انجامد:
    ... اما ای کلاغی که حوصله ات سر رفته اسمت بد در رفته/ پیش خودمان باشد این حرف/ دوست داشتن تن به تن و دوست داشته شدن/ می تواند قالب پنیری باشد وسط بشقاب/ در آشپزخانه ای که پنجره های نظرگیری دارد/ نه؟ (ص66)
    به نسبت مجموعه های پیشین، در گل باران هزارروزه، فضای گروتسکی و مشمئزکننده، از بسامد کمتری برخوردار است. گو اینکه روحیه تلطیف شده ای در شعرها تعبیه شده، تا با شخصیت شعری رمانتیک تری روبه رو شویم. شاید انبوهی از جمعیت اهالی طبیعت در این امر بی تاثیر نباشد.
    از آنجایی که باباچاهی در هر دوره سعی کرده رفتار دیگرگونه ای با مطایبه داشته باشد، از بسته شدن فضای شعری و حرکت دایره ای دور می ماند. اما این انحراف همیشه وجود دارد که تکرار نگاه مطایبه ای، به نوعی بحران بدل شود. انگار یک جهان بینی تبیین شده بر کنش های شعری نظارت می کند و این خطر محتمل است که به نوعی ایدئولوژی کسل کننده منتهی شود.
    روزنامه شرق ، شماره 1469 1/12/90

فراز هایی از سخنرانی- استاد علی باباچاهی

تهیه و تنظیم: اکبر قناعت زاده

فراز هایی از سخنرانی- استاد علی باباچاهی (دانشکده علوم اجتماعی تهران)

عنوان: عشق مؤلف- شعر مؤلف

دومین نشست از سری نشست های دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران روز چهارشنبه مورخ 4/3/90 در ارتباط با ادبیات- عشق و مدرنیته- برگزار گردید.

این نشست با حضور و سخنرانی استاد علی باباچاهی و جمعی از دانشجویان و اساتید دانشگاه با عنوان عشق مؤلف- شعر مؤلف- آغاز گردید.

در ابتدا آقای پاکدامن دبیر اجرایی این نشست ضمن خوش آمد گویی به حاضرین در ارتباط با مدرنیته و عشق گفت: به نظر می رسد مفهوم عشق در شعر فارسی دگردیسی عمیقی را تجربه می کند آنچنان که دنیای مدرن امروز تصویری لغزان و شکننده از عشق را بدست می دهد.

عشق مدرن در خود نطفه های ویران کننده ای دارد که نه تنها در شعر امروز بلکه در ترانه ها هم به شکلی با آن مواجه هستیم. به یک ترانه از محسن نامجو توجه کنید:

عشقِ اول خاطره- عشق بعدی فاجعه- عشق همیشه در مراجعه

یا این شعر شاملو: عشق را بخود وا نهادن و گفتن- که دیگر نمی شناسیش

اینها را مقایسه کنید با شعری از حافظ:

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست                     هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

در این ارتباط می خواستم نظر استاد را در مورد ادبیات، شعر، مدرنیته و عشق را بدانم.

آقای باباچاهی در پاسخ به این سؤال گفت:

اجازه بدهید با اشاره به شعری از فروغ این مقوله را مورد بررسی بیشتر قرار بدهیم. نگاه کنیم به قسمتی از شعر معشوق من از فروغ فرخزاد:

معشوق من همچون طبیعت مفهوم ناگزیر صریحی دارد- او وحشیانه آزاد است- مانند یک غریزة سالم- در عمق یک جزیرة نامسکون- او پاک می کند با پاره های خیمه مجنون از کفش خود غبارخیابان را-

نگاه فروغ در این شعر تلویحاً معطوف به طرد مفهوم عشق در سنت منظومه سرایی است و این یعنی طرد عاشقیت مجنون.

و نکته دیگر اینکه فروغ خود جهان بینی عاشقانه ای دارد. ما باید همه سویه های این نگاه را در نظر داشته باشیم

نزدیک تر بیا و گوش کن بر ضربه های مضطرب عشق- که پخش می شود چون تام تام طبل سیاهان

همین طور در شعر شاملو

لذا غیر منتظره نیست اگر در شعر فروغ یا شاملو با آرایشِ تناقض ها رو به رو شویم. فروغ یکجا با پاره های خیمه مجنون غبار خیابان ها را از کفش هایش پاک می کند. و در جایی دیگر می گوید: قهرمانیها- آه- اسب ها پیرند- عشق تنهاست- و در پنجره ای تنهابه بیابان های بی مجنون می نگرد. این تناقضی بزرگ است که لابد تناقضهای بزرگ هم می تواند مال آدم های بزرگ باشد.

اما گمان می کنم که فروغ و خیلی های دیگر در این مورد دچار شگفتی و اشتباه می شوند. به طور مثال در منظومة لیلی و مجنون نظامی صحنة فوتِ لیلی- آب شدن- گداختن و جان به جان آفرین تسلیم کردن لیلی یک نگاه مؤنث محور را می طلبد. مجنون بر تربت لیلی مسکن می گزیند و اطرافش را گارد محافظی از شیر و گرگ و پلنگ و وحوش فرا می گیرند و این اغراق آمیز است.

اگر نیک بنگریم یکی از محورهای اساسی ادبیات کلاسیک در دنیا اغراق است. اغراق یکی از منظومه های عاشقانه دنیاست که با عبور از این نگاهِ معنا محور و اغراق آمیز می شود به یک نگاه تأویلی دست پیدا کرد. پدر لیلی او را مجبور می کندکه با ابن سلام ازدواج کند اما علیرغم این اجبار لیلی به دیدن مجنون می رود- قاصد می فرستد و خطاب به او نامه می نویسد.

ای چشمة خضر در سیاهی                     پروانة شمع صبحگاهی

ای از تو فتاده در جهان شور                   گوری دو سه کرده مونس گور

ای زخمگه ملامت من                              هم قافله قیامت من

ای دل به وفای من نهاده                         در معرض گفتگو فتاده

                                                                                                     دیوان کامل صفحه 463

واقعاً جای فوکو خالی بود که رو در روی پدر لیلی بایستد- حیف که فوکو قدری دیر به دنیا آمد.

آلبر کامونیز معتقد است که ممکن است در هر قرنی دو تا عاشق مجنون وار وجود داشته باشد لذا من نمی توانم مدافع عشق های ارزان قیمت باشم. ادبیات کلاسیک مؤلفه های خاص خودش را دارد. یک مقوله یا پاره ای از یک شعر به عنوان نصِّ صریح ادبی در حوزه تفکر اهالی اهل شعر باقی می ماند، مقبولیت عام پیدا کرده و غیر قابل نقض می شود (رومئو و ژولیت) (خسرو و شیرین) (لیلی و مجنون)

اما ادبیات کلاسیک از دوره بازگشت به بعد ادبیات خستگی است چرا که پاره ای تعاریف گسسته می شود پاره ای از متون کلاسیک باید دوباره باز خوانی شوند سپس به دیدگاه نیما و نگاه او به عشق می پردازد و به قسمتی از منظومة افسانه اشاره می کند که

حافضا این چه کید و دروغی است             کز زبان می و جام و ساقی اســـت

نـالی ار تـا ابـد بـاورم نیـــست             که بر آن عشق ورزی که باقی است

                                    من بر آن عاشقم که رونده است

نیما در واقع می خواهد به حافظ بگوید که تو با زبان می و جام و ساقی کید و دروغ می زنی و نمی توان عشق باقی را با یک عشق زمینی سنجید- سنجشی در حوزه حُبّ عذری نه حُبّ اباحی.

بافت و سویه های کلام این است که نیما معتقد است دنبال عشقی دیالکتیکی است نه عشقی که از می و جام و ساقی می توان طلب کرد.

اما به گمان من صورت بندی استعاری عشق با زبان می و جام و ساقی کید و دروغ محسوب نمی شود کما اینکه تمام ادبیات جهان با استعاره عجین است. فلاسفه ای که ظاهراً با استعاره مخالفند وقتی آثارشان را بررسی می کنی پر از مفهوم های استعاری است.

از دیدگاه جناب خرمشاهی حافظ شناس محترم، حافظ انسان کاملی نیست بلکه کاملاً انسان است. ما در شعر حافظ با می انگوری و غیر انگوری سر و کار داریم اینکه نیما این تفکر را نمی پذیرد شاید حق داشته باشد اما نمی تواند به حافظ بگوید اینطوری حرف نزند!

ما در غزل عاشقانه و حتی عرفانی هم با دو نوع غزل رو به رو هستیم غزل فرشی و غزل عرشی، عشق مرد به زن و عشق انسان به خدا (عشق زمینی- عشق آسمانی)

ابن عربی فیلسوف بزرگ اسلامی در مورد عشق زمینی می گوید: «کسی که قدر زنان و سرّ آنها را بداند نه تنها از آن دوری نمی کند بلکه عشق به زن را کمال عارف می داند و می گوید دوستی با زنان ما را به خدا نزدیک تر می کند.»

عشق جنسی نیز مرتبه ای از عشق های زمینی است. خود نیما بیشترین استعاره و اسطوره را در شعرش از این منظر به کار می گیرد تا جایی که گرفتار جزمیّت و تقابل پدیده ها می شود. لذا پدیده مجنونیت در دنیای مدرن و تکنولوژی امروزین ظاهراً غیر قابل تحقق اما غیر قابل تأویل نیست چرا که اگر مدرنیته را دشمن سنت فرض کنیم باید نگاه متجددی هم به سنت داشته باشیم به طوریکه در سنت متحجّر نشویم.

وقتی جامعه ای مجنونیت فرد شاعر و خلّاقی مثل مجنون را نفی می کند در واقع می توان به عقل حاکم بر جامعه که همان عقل ابزاری است با دیدة تردید نگریست زیرا عقل ابزاری یک عرف است؛ یک سلطة فئودالیزم است. در جامعه مدرن مکالمه با حیوانات امری امکان ناپذیر می نماید و مجنونیت به شکلی طرد می شود.

به تعبیر فوکو: انسان مدرن اگر عاقل باشد باید قدری از جنون را در خود ذخیره کند. چرا که عقلِ عقل به معنای عقلانیتی است که در جامعه سرمایه داری تجویز می شود.

در ادامه این مبحث از شاعر کتاب «عقل عذابم می دهد» در مورد عشق و قدرت از دیدگاه رولان بارت و میشل فوکو سؤال شد که با توجه به اینکه سخن عاشق امروز سخنی از فرط تنهایی است منظور از قدرت و عشق را بیان کنید؟

(مؤلف گزاره های منفرد) در پاسخ گفت: در واقع ما با یک نوع قدرت مواجه نیستیم. از دیدگاه فلاسفه بنیاد ستیز قدرت تعریف مشخصی ندارد به گمانم شما نیز بیشتر به تعریف بارت و فوکو از قدرت توجه کرده اید و تعریف و تصور بودریار از قدرت را در نظر نگرفته اید. لازم میدانم قدری این مسئله را بازتر کنم و اینکه آیا بودریار و فوکو در نظریه هایشان نسبت به قدرت چه تضادی با هم دارند و به طور کلی اعمال قدرت در شعر عاشقانه چگونه است؟

این حرف تازه ای نیست؛ فوکو معتقد است من در معرض قدرت قرار گرفته ام- من به عنوان یک سوژه در معرض قدرت قرار می گیرم و به دیگران قدرت اعمال می کنم در واقع ما همه حاملان قدرتیم در روابط معلم و شاگرد- پزشک و بیمار- پدر و اعضای خانواده رد پای قدرت را احساس می کنیم. از نظر فوکو قدرت در حکم یک زنجیره عمل می کند.

اما یادمان باشد قدرت ها همیشه متصل و معطوف به حکومت و سلطنت ها نیستند. قدرت ها قدرت های ایدئولوژیکند بنابراین تاکتیک های سلطه فقط منحصر به قدرت و سلطه در قلمرو حاکمیت نیست بلکه صورت های متعددی از استیلا را در بر می گیرد. اتفاقاً پاره ای از قدرت ها از سطوح پایین اعمال می شود. در شعر های عاشقانه مکالمه ها- خطاب ها مجموعاً مهر ورزانه و عاشقانه است اما بحث تفوّق و تفوّق جویی از زمان ارسطو تا کنون در عرصه شعر و ادبیات و اجتماعیات مطرح است بنابراین ما با یک تعریف آریا مهری از قدرت مواجه نیستیم. به طور مثال در این شعر شاملو ناخواسته شاهد نوعی تفوق جویی مرد سالارانه هستیم.

آیینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده/ روشنی و شراب را {بده}/آسمان بلند و کمان گشاده پل {بده}/پرنده ها و قوس و قزح را به من بده/

در اینجا بحث گرفتن است نه بخشیدن در حالی که به قولی بهترین نوع عشق معشوقی نیست. عاشقی است ستاندن و گرفتن نیست بخشیدن و ایثار است (رنه آلندی)

در همین ارتباط می خواستم از منظر آمریت بر یکی از شعر های نیما نیز درنگ کنیم. در شعر «مردگان موت» که شعری سیاسی اجتماعی است میخوانیم:

مردگان موت با هم نرم برپا کرده می خندند

زنده پندارند خودشان را

استخوان ها می درخشد هر کجا پهلو به پهلوهای دندان ها

دنده بر هر دنده بگرفتست پیشی

چشم رفته، کاسه سر کرده جای چشم ها خالی

در اینجا در مواجهه با نخستین و تنها زنی که در شعر ظاهر می شود بیان عاشقانه رنگی آمرانه به خود می گیرد. ظاهراَ نیت و حتی نگارش مولف معطوف به این امر نیست اما متن خبر از فرمان پذیری زن می دهد و فرماندهی مولف مذکرنیز در شعر نمایان است.

پنجره ام را ببند ای زن

شیشه ها را گِل فرو کش

منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من

به هم زن . . . زن

شعر مور اشاره شعری سیاسی اجتماعی و در نهایت قدرت ستیز است اما متن به طرز تلطیف یافته ای اعمال قدرت می کند. ژاک دریدا می گوید: در جامعه پدر سالار مرد اصل بنیادین است. زن همزاد ناقص اوست و در قیاس با اصل نخستین (مرد) دارای ارزش کمتری است.

جزمیت های موجود در شعر امروز فارسی تنها به پدیده قدرت محدود نمی شود. مطلق کردن پدیده ها و موضوعات و پرهیز از نسبی گرایی از دیگر موارد آن است. در این شعر عاشقانه از شاملو با انسانی روبروئیم که می توان او را انسان مطهر- انسان مطلق-انسان نجات دهنده- انسان بی کم و کاست- انسان مقتدر-انسان آیینه ای و آرمانی و ... نامید.

قلبی برای من قلبی برای انسانی که من می خواهم

تا انسان را در کنار خود حس کنم

انسانی که مرا بگزیند-انسانی که من او را بگزینم

انسانی که به دست های من نگاه کند-انسانی که به دست هایش نگاه کنم

انسانی در کنار من

تا به دست های انسان ها نگاه کنیم

انسانی در کنارم-آیینه ای در کنارم

تا در او بخندم-تا در او بگریم           (از هوا و آیینه ها ص 68)

شاید فکر کنید از جواب سوال شما طفره رفتم اما این طفره رفتن نیست-تناقض و طنز است. در جامعه مدرن چیزی به نام فردیت پدیدار گردیده است. که این فردیت گاهی در جمعی سبقت گرفتن ها مستحیل می شود. این فردانیت و فردگرایی حاصل مدرنیته است کما اینکه بعضی معتقدند عشق در عصر مدرن فردیت خود را پیدا کرده است عشق و قدرت توامان-از نوع فوکویی! در خاتمه این نشست با شعر خوانی استاد باباچاهی پایان یافت.

http://ghanaatzade.blogfa.com/post-8.aspx