رهیافت

نقد نوشته های مصطفا فخرایی

رهیافت

نقد نوشته های مصطفا فخرایی

گپی با گفت ها رضا براهنی/مهدی فلاحتی

مهدی فلاحتی

گپی با گفت ها رضا براهنی

گفت‌و‌گو با  رضا براهنی

(شاعر، قصه نویس، اندیشه پرداز شعر و ادب معاصرفارسی)






  موقعیت شعر در جامعه‌ی امروز ایران

بسیاری می­گویند شعر در ایران شعر سالار، موقعیت برتر خود را نسبت به دیگر هنرها از دست داده و خاصه ‌در بیست سال اخیر، رمان و روایت جای آن را گرفته است. یکی از عوامل اثبات  این ادعا، کاهش تیراژ کتاب‌های شعر است. در مقابل، این سخن هم هست که تیراژ کتاب‌های شعر، حتا در کشورهایی که کتاب خواندن یک فضیلت عادت شده و یک نیاز معمول شهروندان است، پائین تر از بسیاری کتاب‌های موضوعی دیگر است؛ چیزی برابر با آنچه در ایران دیده می‌شود (تیراژ کتاب شعر در فرانسه‌ی امروز، به سختی و با موارد استثناء، به بالای دو هزار نسخه می‌رسد). پس، آیا شعر در جهان موقعیت خود را از دست داده است؟

به این پرسش نمی­توان به سادگی و کوتاهی پاسخ داد. شاید انتظارها متفاوت شده است و نحوه­ی پیوند آدمیان با شعر، دیگرگون.

 

 

س - آقای دکتر براهنی! شعر در ایران بعد از انقلاب ۵۷ ، دیگر موقعیت دهه‌ ی چهل و پنجاه خورشیدی را ندارد. چرا؟ پاسخ ها به این پرسش، همانطور که می­دانید، واحد نیست. اگر بتوانیم در مقیاس‌های کلی، این پاسخ‌ها را دسته‌بندی کنیم، برجسته‌ترینش شاید این باشد که: رمان به دلائل قابل تعریف جای سالاری شعر را گرفته و موقعیت سیاسی  اجتماعی جامعه، چنین عقب نشینی شعر در برابر رمان را اقتضا می‌کرده است. اما شما در کتاب «پاسخ به پروانه‌ها وچرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» به همین پرسش، پاسخ خودتان را می‌دهید که خواهش می‌کنم در اینجا هم بطور خلاصه و برای فتح باب بحث، بفرمائید .

ج - شعر فارسی در بیست سال گذشته دستاوردهای بزرگی داشته که فقط قابل مقایسه با دستاوردهای دهه‌ی چهل است. می‌توانم بگویم که در پاره­یی موارد حتا از دستاوردهای‌دهه‌ی چهل هم پیشی گرفته است. از این بابت که درست به دلائل اجتماعی، به دلیل این که ایرانیان تحول جدیدی از زمان و حرکت اجتماعی و انقلاب، کسب کردند، فضا، فضای روایت شده و در نتیجه مردم ایران به سوی خواندن تاریخ و رمان و دیدن فیلم کشیده شده‌اند و اولویت ادبی برای اولین بار از اولویت شاعرانه به طرف اولویت روایت حرکت کرده است. و طبیعی­ست که از این نظر، ما فکر کنیم که شعر، جایگاه دوم را  در اولویت‌های ادبی ایران پیدا کرده باشد؛ اما، در عین حال، این واقعیت به این معنی نیست که شعر، خود از لحاظ قدرت، تنوع، و کمیت تولید، چیزی کمتر از دوره‌های سابق داشته است. جریان حرکت‌های اجتماعی ایران بر شعر هم بی‌تاثیر نبوده و در این دوره، تقسیم بندی جدی در شعر صورت گرفته است. دولت بطور کلی، طرفدار نوعی خاص از شعر است که باید به آن شعر سنتی گفت. در طرف مقابل، شعری پا گرفته و یا به همان پا گرفتن و راه افتادن سابق، ادامه داده که شعر جدید  و یا جدیدتر از جدید است. این یک نکته.

نکته‌­ی دوم، تفکر انتقادی­یی ست که در شاعران متجدد در گذشته وجود داشته و این بار با شدت و حدت بیشتر مطرح شده است. بطور کلی، استقبال عجیبی را که در دهه­ی چهل از شعر نیمایی شد، امروز نمی­بینیم و چنان استقبالی از آن نوع شعر، نداریم. شعر نیمایی، ساختارهای خود را در شما ر زیادی از شاعران خوب و زبردست، فرسوده کرد و در عین حال تاکید شعر نیمایی و شعر شاملو  و شعر اخوان و حتا به گونه‌یی شعر فروغ، در معنا و جهت هایی که معنا در شعر پیدا می‌کند و در واقع خوب بیان کردن معنا، در دهه‌های بعد، این واکنش را بوجود آورد که شعر باید به نوعی دیگر گفته شود؛ به شعر باید بازگردد به حوزه­ی اصلی کار خود که عبارتست از کارکردن روی زبان.

س - شما در کتاب «خطاب به پروانه‌ها و ...» و مقاله‌هایی که قبل از انتشار این کتاب، درمطبوعات فرهنگی از شما چاپ می‌شد، بر این نکته بسیار تاکید می‌کردید و آن را با «بحران رهبری» توضیح می‌دادید. اصولاً چرا از  «بحران رهبری» شعر سخن می ‌گوئید؟ یکی از زاویه‌های برخورد با این اصطلاح یا تعبیر، این بوده است که اصولاً اگر جامعه‌ی شعر سالار تغییر فرم می‌دهد و سالاری شعر در آن از بین می‌رود، چرا باید نام بحران بگیرد و بعد هم بر سر بحران رهبری ‌اش بحث شود؟

ج - از این بحران رهبری شعر، تفسیرهای غلطی داده شده و دیدم که در یکی از نوشته های اخیرا چاپ شده در ایران، متاسفانه نوشته اند: بحران در رهبری شعر. من به هیچ وجه، موضوع را به این صورت مطرح نکرده­ام. تصور من اینست که شعر در گذشته، جریانات ادبی و ذهن ما را رهبری می­کرده؛ و درطول یکهزار و صد سال گذشته، شعر، رهبری بلا منازع ادبیات فارسی را به عهده گرفته بوده است. اکنون آن رهبری شعر، دچار بحران شده است. ادبیات ایران، سرانجام باید تصمیم می­گرفت که کلیه­ی مسائل را در چه نوعی از ادبیات باید دید. اینجا، شعر، رهبری خود را بطور کلی پس گرفته است. در اینجا، اشخاص مطرح نیستند که مثلاً بگوئیم رهبری شعر در گذشته با نیما بوده یا با شاملو بوده و امروز با کیست؟ بحران رهبری خود شعر مطرح است. آیا شعر، اکنون، ادبیات ایران را رهبری می­کند یا نه؟ من به طور جدی می‌گویم: نه . در حالی که در طول یکهزار سال پیش، شعر بوده که ادبیات ایران را رهبری می‌کرده است.

س - اجازه دهید از همانجا که بحث ما قطع شد، دنبال کنیم: مسئله‌ی زبان در شعر. بنا بر توضیحات شما، می­توان چنین نتیجه گرفت که شعر نیما و شاملو و اخوان و فروغ و احیاناً شاعران مهم دیگر، به این دلیل که اساساً بر معنا در شعر تاکید داشتند، عقب نشسته و اصولاً امروز به این دلیل که آن نوع شعر، بر زبان، همچون وجه مرکزی و اصلی شعر تاکید کافی نداشته، خواهان ندارد و به بن بست رسیده است.

ج - نه. به هیچ وجه. نه تنها شعر آن شاعران، خواهان دارد، بلکه شعر شاعرانی که از ابتدا شعر نیمایی نمی‌گفتند و فرض کنید تنها جهت صوری شعر نیما را گاه در نظر می‌گرفتند- مانند شعر فریدون مشیری - خواهان دارد. شعری که popular بشود، فوق العاده خواهان دارد. در سال ۱۳۳۶ وقتی «هوای تازه» احمد شاملو منتشر شد، خواهان نداشت. بلکه نقد ادبی و کوشش های طاقت فرسای شاملو در مطبوعات و نگارش‌های مجدد و جا انداختن این شهر در موقعیت های مکرر بود که نهایتاً شعر شاملو را هم به شعرpopular تبدیل کرد.

س - منظور من، یک کاسه کردن همه‌ی شعرهایی که خواهان دارد نیست و قصد ندارم به شعر مشیری و شاملو و فر,غ و اخوان، با یک چشم، نگاه کنم .

ج - بله، یکسان نگاه کردنی نیست.

س - منظور بنده اینست که از بیان شما می‌توان نتیجه گرفت که این شعرها به بن بست رسیده‌اند، در حالی که نظر مقابلی هست مبنی بر این که این شعرها همچنان می‌توانند راهگشا باشند و ابتکارات تا زه­یی را در شعر، عرضه کنند.

ج - من هم معتقدم چنین است و به همین دلیل هم در کتاب « خطاب به پروانه ها» و در مقالات متعددی که نوشته‌ام، در پی کثرت صداها در شعر فارسی بوده‌ام و همیشه گفته‌ام که صداهای مختلف، باید در شعر فارسی وجود داشته باشد- همچنان که هست. ولی براین نکته هم باید پا فشاری کنم که بخش اعظم مسائل مربوط به این شعرها، سپری شده است. من شعر نیما و فروغ را استثنائی بر این سخن می‌دانم، اگرچه این تاکید بر معنا در شعر نیما و فروغ هم هست اما بویژه در شعر نیما می‌بینید که ساختارهای فرعی چقدر اهمیت دارد و هنوز می‌تواند راهگشای فرم ‌های دیگر باشد.

مسئله‌ی اصلی اینست که ما به این دلیل در شعر به دنبال مسائل سیاسی و اجتماعی رفته‌ایم که جامعه، حزب نداشته است؛ سیاست نداشته است و آزادیخواهی را برگردن همه­ی شاعران گذاشته بوده است. شاعران باید آزادیخواهی را با کلمات مستعار، بیان می­کرده‌اند. شعر نیما، شاملو، فروغ، اخوان، شعر خود بنده، شعر م. آزاد، شعر آتشی و... بیان کننده­ی این نوع معانی مستعار در مراحل خاصی بوده است. ادامه­ی این نوع خواستن آزادی در معانی مستعار، شعر را از شعریت خود دور کرده، اگرچه هیچوقت آزادی برای خود شعر، خواسته نشده است. آزادی شعر در آزاد کردن زبان شعر است و متاسفانه زبان شعر فارسی، هنوز به آزادی خود دست نیافته است. زبانی که آزاد نباشد، چطور ممکن است آزادی های دیگر را بیان کند؟

س - یکی از وجوه آزاد شدن یا آزاد کردن زبان توسط شاعر، در کار شما با رفتار ویژه و بدیع شما با فعل، اسم، و حتا قید، و بکارگیری نا به جای صفت نسبت به گذشته، برجسته می­شود . اما با همه­ی این تلاش­ها، چگونه است  که شما همچنان بر وزن عروضی حال کلاسیک یا شکسته و نیمایی تاکید دارید و نقش این تاکید را هم در همین ‍‍ «خطاب به پروانه ها» می­بینیم؟ قبول ندارید که تاکید بر وزن عروضی، یکی از وجوه اصلی کلاسیک ماندن در شعر است و نیما از همین نظر در شمار کلاسیک ها جا می­گیرد؟

ج - شما اگر چهارده شعری را که اساس کار « خطاب به پروانه ها»ست با نام «شکستن در چهارده قطعه و یک رویا و عروسی و مرگ» نگاه کنید، می بینید که در همه از وزن و بی وزنی و چند وزن توامان با بی وزنی - یعنی همه ی ظرفیت های زبان - استفاده شده است. جز یک استثنا که دقیقاً در وزن نیمایی - با تغییراتی - سروده شده است. من همیشه تکیه کرده­ام بر این موضوع که ما بی­وزنی و وزن را با یکدیگر ترکیب کنیم زیرا زبان فارسی، تنها زبانی­ست که اندکی تغییرش دهید به سمت وزن می­چرخد و اندکی تغییر دیگر، به سمت بی وزنی. به هیچ وجه نگفته­ام که ما باید بکلی از وزن یا بی وزنی دست بکشیم. به این علت من به شعر چند صدایی اهمیت می­دهم که از چندین وزن و از بی وزنی، توامان استفاده می‌کند. در نتیجه، شعری ست ترکیبی و دمکراتیک. برخلاف شعر نیما که به علت استفاده از یک وزن ، شعری ست که در ذات آن، استبداد هست. شعر چند صدایی، استبداد صدا را حذف می‌کند؛ استبداد را از وزن می‌گیرد، از جمله‌ی مستبد فاعل و فعل و مفعول، می‌گیرد؛ استبداد را از معنا پیدا کردن- به معنای مطلق کلمه- می‌گیرد؛ شعر را در تفسیر پذیری پایان ناپذیر غرق می‌کند؛ انواع مختلف صداها را می‌آورد؛ دستور زبان فارسی را یکسره می‌شکند تا دستور شعر بوجود بیاید. بعد، فضاهایی را خالی می‌گذارد- زیرا فضای خالی هم در اینجا باید شروع به حرف زدن بکند- به طوری که سکوت را به صدا درمی‌آورد.

س - همچون نتیجه­یی از این نکات مورد اشاره، بفرمائید که وضعیت فعلی شعر در ایران را چگونه می­بینید؟

ج - فوق العاده درخشان. مخصوصاً در شعر جوانان و در شعر کسانی که بطور جدی با کنکاش­های زبان، سر و کار پیدا می­کنند. از این نظر، مدرسه­یی جدید در شعر فارسی باز شده که بسیار مهم است. در عین حال، شماری از کسانی که در گذشته تحت تاثیر شعر نیمایی بودند، شروع به سرودن شعرهای جدید موزون و بی­وزن کرده‌اند. نمونه‌ها البته فراوان است. بعضی کارها در مورد مصرع، توسط زنده‌یاد محمد مختاری انجام شد، بعضی کارهای جدید دیگر را دیده‌ام که بعد از چاپ «خطاب به پروانه‌ها» توسط حتا اشخاصی مانند باباچاهی انجام می‌گیرد؛ و مخصوصاً شعرهایی که برخی شاعران زن ایران می­گویند، شعرهای فوق‌العاده خوبی­ست و من دلیلی برای بدبین بودن نسبت به موقعیت فعلی شعر در ایران  و شعر آینده، ندارم. 

http://www.3panj.org/article.aspx?id=593

شعر امروز ایران در گفت وگو با علی باباچاهی

شعر امروز ایران در گفت وگو با علی باباچاهی
شاعران جوان دهه 70 شعر مرا در خلوت می ستودند

به معرفی نیاز چندانی ندارد، که این بی نیازی محصول حضور متداوم نام او در کوران سال ها -تو بگو نیم سده- منتهی به امروز شعر ایران است؛ نامی که در تدریج این چند دهه، برای خواننده فارسی زبان، آشناتر شده است. از پری دریایی تا معشوقی که «می خواهد در زیر کشتی شکسته دفن کند/ برای خودش» زنده و مرده راوی را، از تور صیادی و ماهی مرده و دیگر جانوران آبزی خلیج فارس تا صدای نفس های جاشوها و وصیتنامه یی که بر سطح آب نگاشته می شود، همه و همه، حتی عنوان کتاب آخرش «پیکاسو در آب های خلیج فارس»، برای خواننده، نشانه هایی است از تاثیری که زادبوم علی باباچاهی بر شعر او داشته و دارد. حتی اگر ندانی یا از خاطر برده باشی که او دهه ها پیش در یکی از دبیرستان های بندر بوشهر در کلاسی درس می خوانده که دانش آموزانش ادبیات فارسی را از شاگرد جنوبی تبار نیما یعنی منوچهر آتشی فرا می گرفتند. گفت وگو با «اعتماد»، زمینه یی شد تا علی باباچاهی ضمن پاسخ دادن به سوالاتی پیرامون شعرها و مدعیاتش در سال های پشت سر، درباره شعر دو تن از شاعران هم نسل خود و یدالله رویایی نیز حرف بزند. در مقام قیاس با گفت وگوهای باباچاهی در این سال ها، به نظر می رسد متن تازه تری را پیش رو داشته باشید.

بهنام ناصری

-علی باباچاهی در سال های گذشته نظراتی در حوزه شعر ارائه کرده در نقد وضعیتی که خود، آن را «اعمال قدرت» در شعر- به ویژه- عاشقانه امروز فارسی می نامد. در این موضع گیری انتقادی، نگاه تان صرفاً ناظر بر ابلاغ معانی سلطه گرایانه در شعر است یا به خودابلاغ گری هم به مثابه عاملیت قدرت نظر داشته اید؟

موضوع اعمال قدرت که شما مطرح می کنید، معطوف به بحثی است که فوکو مطرح می کند. او با طرح دو مقوله «دانش» و «قدرت» در کنار هم، ابراز نگرانی می کند از همدستی این دو و روزی که دانش هم به یاری قدرت بشتابد، منظور فوکو زمانی است که دانش در نقش قدرت پدیدار شود. اما در جواب سوال شما باید بگویم که منظورم در حوزه مفاهیم، قابل درک است مگر آنکه شما با سوالات خود ذهن مرا به جاهای دیگری بکشانید. قدر مسلم شاعران و اصولاً شعر مدرن ما از نیما تا حدوداً همین اواخر در ابرازهای عاشقانه، یعنی در مهرآمیزترین جلوه های خود نیز با نوعی جبروت مذکر و یک جور مردسالاری همراه بوده است. لازم به اطاله کلام هم نیست. همان طور که در مقدمه کتاب «عاشقانه ها»ی من آمده ، در شعرهای احمد شاملو، نصرت رحمانی، اسماعیل خویی و دیگر شاعرانی که به مقوله تغزل پرداخته اند، می بینیم که محوریت در تصرف عنصری قرار گرفته که همان شاعر است و در اینجا طبعاً مîرد، یعنی در هاله یی از مهرورزی و مبادله و مفاهیم مهرورزانه، باز هم ردپای یک مîرد که حرف اول را می زند، به چشم می خورد.

-موضع انتقادی شما به آنچه «جبروت مذکر در شعر مدرن فارسی»اش می خوانید، آیا قرار است ما را به مدلول هایی بیرون از متن ادبی، مثلاً به ناشناخته ماندن تجربه دموکراسی در تاریخ سیاسی، اجتماعی ایران هدایت کند؟
عدم تمرین دموکراسی در طول تاریخ باعث شده ما خیلی دیر به خودشناسی برسیم. بنابراین در ژرف ساختار های روانی ما، ناخواسته قدرتی تعبیه شد که ما شاعران با وجود اینکه در تضاد دائم با آن به سر می بریم، موفق نشویم آن را محو کنیم و از بینش ببریم. این تصور که چنین قدرتی، آگاهانه از طرف مرد نویسنده یا مرد شاعر اعمال می شود، درست نیست بلکه این قدرت مثل ویروس در نسوج ذهن و زبان مرد شاعر یا نویسنده رشد کرده است.

-البته اعمال قدرت مذکر و به طور کلی تسلط جنس اول بر متن، طبعاً یک جنبه از جزمیتی است که شما از فراگیری آن در شعر مدرن فارسی حرف می زنید.
بله، بحث من متصل به موارد و محورهای دیگری در شعر ما هم هست که من مجموعه آنها را «جزمیت های شعر مدرن» نامیده ام. این جزمیت ها هم در عرصه مفهوم می تواند مشهود باشد و هم در عرصه تکنیک و فوت و فن. مثلاً مساله ثنویت گرایی که من مدام از آن حرف می زنم، محصول فاعلیت مقتدر است؛ فاعلیتی که در نسوج یک متن تنیده شده و اجازه ابراز شق سومی را نمی دهد. من همین جا -به قول ادبا- می افزایم که آنچه را که به عنوان تقابل و ثنویت گرایی مطرح می کنم، همیشه هم در تضاد و ستیز با هم نیستند.

-منظورتان طرفین تقابل است دیگر؟

منظورم همین ثنویت هاست که گفتم. درست است که یک مولف آگاه نباید خود را در یک بینش دوتایی درگیر کند اما در نظر بگیرید «نور» و «تاریکی» را. این دو اگرچه در تقابل با هم اند، اما در تضاد با هم نیستند. حتی ممکن است مکمل هم نیز باشند.

-حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که برخی تقابل ها در کار تکامل یکدیگر باشند که شما می گویید، اما این وضعیت متکامل، نه ناقض جزمیتی است که مورد نقد شماست، و نه به برون رفت از آن کمکی می کند.

بله، من مکمل بودن تقابل ها را در حاشیه عنوان کردم نه به عنوان موضوع اصلی بحث و شاخصی برای نقض جزمیت شعر مدرن؛ وگرنه از «افسانه»ی نیما تا چند دهه شما مساله تقابل گرایی و ثنویت را می بینید.

- از نظر شما از شاعران امروز، آثار چه کسانی در جزمیت ستیزی در شعر مدرن قابل ملاحظه است؟
من در پاسخ به این سوال باید از کسانی نام ببرم که شعرشان در جامعه ادبی ما طنین داشته؛ و نه فقط اسم و رسم و طبل و توقع.

-به نظر می رسد خودتان را یکی از این «صاحب طنین»ها می دانید. همین طور است؟

غبا لبخند؛ف این در واقع دریافت شماست،

شما مساله «نحو» را از وضعیت متن جدا می دانید؟

وقتی که نحو اعمال قدرت کند، در واقع متن اعمال قدرت می کند و وقتی متن اعمال قدرت کند، ناخواسته، مولف -حتی مرده- اعمال قدرت می کند.

-برای اینکه منظورتان از نحوشکنی نیما با شکستن بحرهای عروضی توسط او اشتباه دریافت نشود، لطفاً توضیح بدهید و مواردی از مصادیق تجربه های نحوشکنانه در شعر نیما را بگویید.

منظورم تصرف نیما در «دستور» دستوری شعر فارسی است آن هم با شناخت و درک ضرورت. اگر بخواهم به اختصار، مواردی از نحوشکنی ها و ساخت شکنی های نیما اشاره کنم، فهرست وار باید بگویم؛ احضار واژه های گمنام و محلی، شیوه استفاده غریبی که از بعضی لغات در شعرهایش به چشم می خورد، جست وجوی معناهایی ناشناخته برای لغات آشنا، پدید آوردن ترکیب و ترتیبی تازه در بافت جمله ها، قرار دادن صفت به جای اسم، آوردن صفت بعد از ضمیر ملکی مانند «با کفم خالی از ورق...»، به کار گرفتن «به» به جای «با» مثل «گاه می کوبد بر طبل به چوب» و موارد دیگری از این دست.

-آثار شاعران school languege (مکتب زبان) را می گویید دیگر؟

دقیقاً. آنها هم اصطلاحی معادل «شعر زبان» یا «زبان شعر» دارند و نیز شاعری به نام آقای «برنادت مایر» که سفارش هایی دارد به شدت افراطی در باب زبان. مثلاً اینکه شما فهرست یک کتاب را تبدیل به شعر کنید یا اینکه شعری بنویسید که پر از حرف عطف «و» باشد. یا متنی را به متن دیگر متصل کنید و همه چیز را قلع و قمع کنید و فلان و بهمان. من فکر می کنم بخشی از شعر ما که در دهه هفتاد غخورشیدیف نوشته شد، آگاهانه یا ناآگاهانه از دستورالعمل های این مکتب غربی پیروی می کند. من با این تلقی که چنین تاثیرپذیری هایی را باید به پای درک پست مدرنیستی در شعر امروز ایران گذاشت، موافق نیستم.

-اما تنوع صورت های شعری در همان دهه 70 نگرانی شما را از شایع شدن چنین تلقی یکسویه نگرانه یی از بین می برد. بله، شعری که بدون هیچ نسبتی میان صورت و محتوا به شکل فهرست یک کتاب نوشته می شود، اساساً حاوی اتفاق مهمی نیست. در اینجا برای عیارسنجی آثار، آیا نباید سراغ ضرورت پدیدارشناختی شگردهای شعری رفت و بر جنبه اجرایی شعرها تمرکز کرد؟

من همیشه بر جنبه اجرایی شعر تاکید داشته ام اما... نمونه مورد علاقه شما؟

-شما می گویید اگر فرض پیروی ازlanguege school را بپذیریم، شعرهای موفقی دارد. این نظرگاه، آیا مساله «زبان زمینه» متن را نادیده نمی گیرد؟ پس جنبه فارسی بودن شعرها چه می شود آقای باباچاهی؟


وقتی ما از گزاره های تئوریک غربی حرف می زنیم، این گزاره ها قرار نیست تا ابد غیرفارسی بمانند. من از بورخس مثال می آورم در آنجا که می گوید غنقل به مضمونف من درست به دلیل اینکه آرژانتینی هستم، از هر چیز بیگانه و غیرآرژانتینی لذت می برم. یا مثلاً وقتی گوته تحت تاثیر حافظ ما قرار می گیرد، آیا با غربی بودن وداع گفته و به کلی شرقی شده؟ و اگر شرقی گرایی کند، آیا گناهی مرتکب شده است؟ آن هم در عصر ما که عصر فرارسانه ها و مبادله بین فرهنگ هاست و پای مسائلی چون دهکده جهانی و یک وجبی شدن جهان در میان است. در این عصر انگار ما با یک بدنه فرهنگی غدر جهانف روبه رو هستیم. البته هر سرزمینی رنگ و بوی خودش را به نظریه های تئوریک بیگانه می دهد. به عبارتی گزاره تئوریک تا اینجایی نشود، لطفی ندارد چون شعری که در نتیجه آن نوشته می شود، فاقد گیرایی است. بعضی ها این نظر را دارند که -مثلاً- پست مدرنیسم مربوط به جهان غرب است و مال ما نیست، من می توانم جواب این دوستان را با نقل قول از پست مدرنیست های غربی بدهم. یکی از معماران غربی به نام «چارلز جنکس» معتقد است مقوله پست مدرنیسم اتفاقاً بیشتر به درد شرقی ها می خورد تا غربی ها. یا فردی به نام پروفسور احمد اکبر می آید و کتابی با عنوان «اسلام و پست مدرنیسم» می نویسد یعنی یک جور اینجایی کردن و شرقی کردن پست مدرنیسم. اینجا می رسیم به بحث فارسی بودن که جنابعالی مطرح کردید که درست هم هست. دقیقاً باید دید که سهم فارسی بودن پاره یی از شعرهایی که در سال های 60 و 70 نوشته شده، چه شده و در کجاها مشهود است. باید بگویم در این دسته از شعرها و در بهترین جلوه های آن، «نحویت» به «محویت» رسیده و خصلتی ایرانی- شرقی پیدا کرده است. بوی آشنایی گرفته. «بوی خوش آشنایی». مگر وقتی ما به پاریس می رویم با تنفس اکسیژن آنجا غیرایرانی می شویم؟ قبل از طرح مسائل پست مدرنیستی در کشور ما، منتقدان ژست شان این بود که نام هایی مثل پاوند، بودلر، الیوت، رمبو و... را در نوشته های خود بیاورند و به شعر ها و آرای آنها استناد کنند. ما چقدر از سوررئالیست ها استفاده کردیم؟ از ساختارگراها؟ از فرمالیست ها؟ همان چیزی که نیما به آن می گوید «ساختمان». همان ساختی که حقوقی می گوید. اصلاً حواس مان به این نبود که در دنیا چیزی، یعنی مکتبی، به نام سوررئالیسم وجود دارد که در هیچ قالبی نمی گنجد، بنابراین مساله یک مقدار متکثرتر و متناقض تر به نظر می رسد. این تناقض را من تناقضی زیبا می بینم. ضمن اینکه پست مدرنیسم یک سبک ادبی نیست.

-اصلاً بزنگاه این بحث، همین متناقض نمایی است. مگر جز با شناخت «غیریت» هاست که تفاوت و خاصیت متن را می توان ارزیابی و تبیین کرد؟

بارک الله. غیریتی که برای «غیر» خود طبعاً شگفتی و زیبایی خاصی می آفریند. همان طور که حرف بورخس ناظر بر همین است.

-انگار موضوع، کمی سوءتفاهم برانگیز شد؛ گویا خود تاثیرپذیری از آرای پست مدرنیست ها- فی نفسه- در نظرتان یک مرحله است در فرآیند دستیابی به آوانگاردیسم و حالا می خواهید برای شعر پیشرو فارسی در قبال برخی تاثیرپذیری های خام و تجربه های شکست خورده حکم برائت بگیرید.

خب، طرح مقوله پست مدرنیسم در ایران به گمان من قدری از قطعیت ها و قطبیت ها در عرصه تفکر کاست و به جای آن، طرح «نسبیت» گذاشت. البته گاهی آنقدر به مساله «نسبیت گرایی» دامن زده شد که ما را با نوعی از سرگیجه نسبیت ها هم روبه رو کرد. اما به هر صورت ما با ذوب شدن بخشی از قطعیت ها و قطبیت ها در شعر روبه رو بودیم. دستاورد دیگر طرح پست مدرنیسم می تواند چندمرکزیتی در شعر باشد. این بود که من در مقطعی بحث «شعر افشانشی» را مطرح کردم.

-این سیالیت و- احتمالاً- تخطی از محوریت موضوعی یا همان- به قول شما- افشانش در شعرها آیا برای تبیین نزد خوانندگان شعر امروز زمینه یی درخور داشته تاکنون؟ خواننده شعر -به معنای اخص کلمه حتی- اساساً چقدر با جنبه های تبیینی گونه شعری مد نظر شما آشناست؟

شعر افشانشی در نهایت همان شعر چندمرکزیتی است یعنی شعری است که از نظر صوری، اتصال چندان غیرقابل اجتنابی ندارد.

-اتصال به چی؟

اتصال سطرها و بندها غبه همف.

-وجود ندارد؟

به طور مستقیم احتمالاً نداشته باشد. اما -به قول معروف- نیک اگر بنگریم، می بینیم که در ته این شعر، در دایره چرخشی این شعر و در چرخش و گردش درون شعر با نوعی ژرف ساخت روبه روییم. نوعی ساخت نامرئی که با چندمرکزیتی هم همراه است؛ به بیان دیگر شعر افشانشی بذرپاشی بر قطعاتی از زمین (صفحه کاغذ) است که جزایری پراکنده را تداعی می کند. فصل مشترک این جزایر (قطعات زمین، متن، صفحه کاغذ)، «بذر»ی است که بر آن پاشیده می شود. از انتزاع فاصله می گیرد و به التقاط و امتزاج نزدیک می شود؛ امتزاج طنز و فرهنگ عامه، ضرب المثل ها و کلاً انس با فرهنگی غیرنخبه گرا که با انسجامی که فورموله شده باشد، میانه یی ندارد.

-این البته در تاریخ شعر، بی سابقه نیست. همان طور که در شعر فارسی این «گسسته/پیوسته» بودن فضا و ساختار از دیرباز وجود داشته .
بله، در شعر حافظ مثلاً. این «گسسته/پیوسته»گی، خوشبختانه فاقد سنت نیست.

-و در آثار خیلی های دیگر از شاعران هم البته در دوره های مختلفی از تاریخ شعر فارسی و شعر جهان.

بله؛ همان طور که شعر چندمرکزیتی را می توانیم در دوره های دیگری از تاریخ شعر جهان ببینیم. مثلاً سوررئالیست ها. از این منظر پاره یی از مقولاتی که پست مدرنیسم در حوزه هنر مطرح می کند، با سوررئالیست ها نزدیکی هایی دارد.

-یکی از مهم ترین دستاوردهای شعر فارسی در یک و نیم تا دو دهه گذشته، عبور از بیان معنا-به معنای پیش موجود- است یعنی بی آنکه معنای مشخصی را از طریق متن ابلاغ کنی، بتوانی شعر خوبی بنویسی. شما چنین عبوری از بیانگری را چندان نمی پسندید ظاهراً.

طبعاً خصلت شعر افشانشی این است که شکل های ثابت را به چالش بگیرد.

- تنوع فضاها در شعر شما ناشی از تلفیق ناسازه های عمدتاً تجسم پذیری است که اجتماع شان، تصاویری منتزع از عالم واقع و از جنبه یی شاید سوررئالیستی به دست می دهد؛ اما این- به قول شما- افشانگی ها، کمتر دامن زبان را گرفته چون شعر علی باباچاهی عمدتاً در سطح خودآگاه زبان روایت می شود. حالا می پرسم آیا شما به عبور کامل از بیان بی اعتقادید؟

گفتم خصلت شعر افشانشی، چالش با شکل های ثابت است. این آنتی تز در خلسه یا بی خبری کامل صورت نمی گیرد. از سوی دیگر این خودآگاهی هم اصالت کار را انکار نمی کند اما در نهایت همیشه حق با خواننده حرفه یی است. طبیعی است که در این آزمون و خطاهایی هم وجود داشته باشد. اما صحبت شما ذهن مرا می برد به آنجا که کسی که شعری را می آفریند، طبعاً در یک خلسه و یک ناخودآگاهی و یک عدم اشراف بر خودش به سر می برد.

-شاید مصداق همان جنون فوکویی باشد.

مولوی می گوید؛ من چه گویم یک رگم هوشیار نیست / شرح آن یاری که او را یار نیست. این شعر مولوی، تصدیق و تایید نظر شماست. اما من می گویم اگر نویسنده یا شاعر در ناهوشیاری می نویسد، اگر مفتعلن، مفتعلن ها شاعر را کلافه کرده اند، اگر این طور است، پس چگونه می شود که شاعر همه قواعد -مثلاً- عروضی را هم رعایت می کند و می نویسد؛ فارغ از کار جهانم تنناها یاهو / ایمن از دور زمانم تنناها یاهو. چطور این ردیف بلند را رعایت می کند؟ مولانا معتقد است باید ناهوشیار بود. اما اگر او ناهوشیار است، چطور وزن و ردیف ها و... را دقیقاً به جا می آورد؟

-فکر می کنم وضعیت شاعر هنگام نوشتن شعر، وضعیتی متناقض نماست که هم از امکانات زبان استفاده می کند و هم کارکرد آن امکانات در طول تاریخ آن زبان را سعی می کند فراموش کند.

بله. اما من می گویم که نیاییم با ذره بین روی کارهای شاعر مکث کنیم تا ببینیم این کجایش هوشیار است، کجا بیدار است و... بلکه باید ببینیم که آیا از متن لذتی می بریم؟ به قول یکی از فلاسفه، متنی که با لذت نوشته می شود، با لذت هم خوانده می شود. ما هرگز مولوی را به جرم اینکه بر وزن و قافیه و ردیف اشراف دارد اما دم از ناهوشیاری می زند، به دورنگی محکوم نمی کنیم بلکه متن را معیار قرار می دهیم و لذتی که از آن می بریم را. چرا شاعر مصرع «کو و کو و کو و کو و کو و کو» را با «عمو» در سطر مقابل هم قافیه می کند؟ خب، برای اینکه شعر به رغم جنبه شهودی، به آگاهی هم نیازمند است. به هر حال پیشنهاد من این است که ما زیاد سر به سر خودمان نگذاریم.

طبیعی است که شعر من از اشراف به شعر غیرافشانشی و ساخت مند به گسسته نویسی ها و افشانشی نویسی ها رسیده است. بین دو اشراف، متنی نوشته می شود؛ متنی که در عین ناهوشیاری و حتی بعضاً جنون، حاصل نوعی اشراف و آگاهی هم هست. حالا موفق یا ناموفق، بحث دیگری است. گاهی اوقات یک فرد غشاعرف تجاهل می کند به بیمار روانی بودن. مهم این است که وقتی خودمان را به جای آن فرد می گذاریم، ببینیم این دیگربودگی در متن شعر چه دستاوردی دارد برایمان؟ یکی طبعاً دستاورد معنایی است که معناهای مختلفی را در بر دارد یعنی نوعی تکثر و نه معنایی یکه. دیگری عرضه شدن ظرف ها و ساختارهایی جدید و چندگانه است برای خواننده که فرآیند اتصال با مجنون نگاری های من است.

- اما خواننده - به معنای موجود در بافت عمومی جامعه- به دلایل مختلف از شعر امروز ما عقب مانده و دستاوردهای شعر جدید فارسی مثل خوابی گنگ و ناآشناست برایش. این طور نیست؟

کاملاً درست می فرمایید. اما بهتر است مثالی بزنم که بحث برای خواننده این گفت وگو روشن تر شود. وقتی گزاره های غربی، مثلاً پست مدرنیسم، در کشور ما مطرح می شد، عده یی از متفکران که شاید همین گزاره ها را به زبان اصلی هم خوانده باشند، می گفتند این مقوله مساله جامعه ما نیست. یادم می آید «شاهرخ حقیقی» در جواب این دوستان نوشت که باید ببینیم منظور از این «ما» چه کسانی هستند. اگر منظور کارگرها، کشاورزها و توده ها و عوام باشند، نه تنها پست مدرنیسم، که شعر مدرنیستی و اصلاً مدرنیسم و مدرنیته هم مساله آنها نیست؛ و من می افزایم که خود نیما که روی سخنش همواره به همین جالیزبانان و کارگران و... است، شعری را ارائه می کند که نه تنها این مردم، بلکه روشنفکران هم از درک آن عاجز می مانند. اگر منظور از «ما» استادان دانشگاه، دانشجویان، معلمان و... باشد، چرا نباید چنین چیزی مساله آنها باشد. همان طور که مدرنیسم مساله آنها بوده، پست مدرنیسم هم باید برایشان مساله باشد. حالا من از شما می پرسم که منظور کدام خواننده است؟

-خواننده یی- دست کم- در استاندارد کسانی که شعر شاعران دهه 40 را می خوانده اند و می خوانند. اصلاً حتی خواننده پایدار در حوزه روشنفکری.

حوزه روشنفکری هم مشتقات خودش را دارد. اگر معیار را دهه 40 بگذاریم، باید دید یا پرسید تکلیف این خوانندگان با شعر شاعری مانند -مثلاً- یدالله رویایی، آیا واقعاً همسو به نظر می رسد؟ آیا مورد اقبال عام قرار گرفته؟ منظورم از عام، همان عام دهه 40 است. «دریایی ها» و «دلتنگی ها»ی این شاعر در سال های 44 و 46 منتشر شده که هنوز هم رتبه چاپ اولی اش را حفظ کرده و به چاپ دوم نرسیده، قصد من فعلاً دفاع از شعر رویایی نیست. خوانندگان شعر این شاعر را «اقلیت» های شعری باید نامید. تازه بعضی از طرفداران شعر رویایی به لذت بردن از آثار او تظاهر می کنند.

-یعنی معتقدید لذتی در کار نیست و...؟

من شخصاً ناظر بر خوانش شعر این عده از شعرهای رویایی بوده ام. این را هم باید گفت که بعضی از «اقلیت»های شعری، همیشه در اقلیت باقی می مانند. به هر حال تعدادی از طرفداران رویایی مرعوب او شده اند به جای اینکه مجذوب او باشند. شعر بعضی از آنها به تدریج، جذب بدنه مستقر می شود. بخشی از شعر امروز که من آن را زیر عنوان «شعر در وضعیت دیگر» قرار داده ام، همچون شعر رویایی نخبه گرا، تک مرکزیتی و در به روی خود بسته نیست. با این توضیح که «تاویل پذیری» البته یکی از خصلت های ویژه شعر ایشان است.

- زبان شعر رویایی در یکی دو دهه گذشته چقدر فرق کرده؟

خصلت بینامتنی این شعرها، یعنی همان شعری که من آن را «شعر در وضعیت دیگر» نامیدم، و زبان تقریباً محاوره یی آن، امکان مواجهه بیشتری را به خواننده می دهد به شرط آنکه خواننده با خودش لجبازی نکند و نترسد از اینکه مبادا ذائقه و معیار شعری اش دچار تغییر و تحول شود. به هر صورت سراغ رویایی که می روید، باید سفت و سنگین قدم بردارید.

-شما همواره شعر جوان ترها و کتاب هایشان را دنبال کرده اید. آثار چه کسانی در این سال ها بیشتر نظرتان را جلب کرد؟

در این سال ها شاعران بسیاری به طور مستمر و حتی می توان گفت به صورت حرفه یی شعر نوشتند و خودشان و شعرشان را جدی گرفتند. البته بعضی ها در این میان خودشان را از شعرشان جدی تر گرفتند. به عبارتی گرفتار «خودمهم بینی» شدند. عده یی هم که برای خیلی آوانگارد بودن یا پست مدرن بودن دل شان لک زده بود، «ژانر» تراشی کردند. بعضی ها که استعداد قابل توجهی هم داشتند از شاعران میان مایه سرمشق گرفتند و برای کسب مقبولیت، به کاهش از وجوه خلاقیت خود دست زدند. به هر حال از این همه تحرک، به من حس شعف دست می داد و می دهد. در این میان چیزی که دستگیرم شد این بود که شاعران آن سال ها، شعر مرا در خلوت می ستودند اما در محافل و مجالس خصوصی و عمومی از خود می زدودند که در سایه قرار نگیرند. در همه حال اما این عزیزان، مایه دلگرمی من بودند. من جسارت خیلی هایشان را در «آدینه» و همچنین در جلد کتاب «گزاره های منفرد» ستوده ام و خطاب به آنها با زبان سعدی سروده ام؛ اول پدر پیر خورد رطل دمادم / تا مدعیان هیچ نگویند جوان را. اگر اجازه دهید این ترس- یا حق- را برای خودم نگه دارم که از کمتر کسی نامی ببرم چون ممکن است بعضی از عزیزان فکر کنند دلیلی داشته که اسم شان از قلم افتاده.

-فکر نمی کنید همین خودداری ها در طول سال ها کلی سوءتفاهم برانگیز بوده. بهتر نیست در این زمینه به توصیه نیما عمل کنید؛ «تو مپوشان سخن ها که داری».

 بهزاد خواجات، بهزاد زرین پور- که قدری کم کار هم شده- مهرداد فلاح، علی عبدالرضایی، شمس آقاجانی، پگاه احمدی، مهرنوش قربانعلی، گراناز موسوی، هیوا مسیح و... نام هایی هستند که نمی روند از یادم. «فن»سالاری و «من»سالاری مربوط به بعضی از این اسامی را فعلاً کنار می گذارم. از بعضی های دیگر مثلاً از علی عبداللهی فعلی و... هم نامی اگر نبرده ام، دلیلش خب، ظرفیت مشخصی است که صفحات روزنامه دارد.

-یکی از معضلات عرصه شعر در یکی دو دهه گذشته، عدم وجود سیستمی کارآمد در زمینه پخش کتاب بوده است. به عنوان شاعری که کتاب های متعددی در این ارتباط منتشر کرده، برای خوانده شدن آثار شاعران امروز، چه الگویی را پیشنهاد می کنید؟

عدم ارائه «راهکار»، خودش نوعی «شاهکار» است. وضع نشر، وضع حشر و نشر، وضع توزیع و تودیع، وضع نخواندن بیشتر از خواندن، وضع چاپ روزافزون کتاب های شعر، وضع کم طاقتی شاعران جوان برای انتشار کتاب، وضع چند پیشگی غشاعرانف، وضع چندچهرگی، وضع بی چهرگی، وضع پیشتازی در شعر، وضع دست و دلبازی در ارائه شعر تازه دم در وبلاگ ها، وضع دیر آمدن به هوای زود رسیدن و غوره نشده مدعی مویز شدن، وضع حذف خلوت ها و به تبع آن کاهش خلاقیت ها، وضع تکثر افاده و تزلزل اراده، وضع خودی و ناخودی و بی خودی و خیلی آفات و اشارات و ارشادات دیگر در عدم ایجاد یک کانال درست پخش کتاب حتماً موثر است. گفتم که عدم غارائهف «راهکار» درست، خود نوعی «شاهکار» است.

-دانشگاه های ما متاسفانه با ادبیات خلاقه ارتباطی ندارند. به نظر شما حوزه آموزش عالی و حتی آموزش و پرورش میان شعر و خواننده یی که گویا از آن دور افتاده، چطور می توانند ارتباط برقرار کنند؟

فعلاً که خیلی ارتباط ها قطع است. در واقع قطع و وصل است. «وصل» در ادبیات کلاسیک ما البته به طی خیلی مراحل نیاز دارد. حالا اگر با تعریف کلاسیک، چندصدهزار یا میلیون نفر گرسنه هم روی زمین وول بخورند، برای آنها «اصل»، وصل است و بس. آموزش و پرورش فعلاً همت کند و مطالبات ما بازنشستگان را بدهد، شعرخوانی و ایجاد ارتباط بین آحاد جامعه و شعر، ارتقای سطح شعرخوانی و کتابخوانی و... پیشکش اش. تحجر موجود در دانشگاه ها- البته از منظر شعرنشناسی- و قطع ارتباط با ادبیات خلاق، به یک زلزله فرهنگی یا به بیانی غیرنحس، به یک معجزه فرهنگی نیاز دارد و بس.


منبع:

http://etemaad.ir/Released/88-10-16/253.htm

گفت‌وگو با افشین شاهرودی، شاعر و عکاس

گفت‌وگو با افشین شاهرودی، شاعر و عکاس

درجا زدن در شعر یعنی نوشتن به خط هیروگلیف

افشین شاهرودی که خیلی‌ها او را با عکس‌های شاعرانه‌اش می‌شناسند، شعرهایی دارد از جنس تصویر؛ کلمه‌هایی که کنار تصویر می‌نشینند و متنی چندرسانه‌ای می‌سازند که شاهرودی آنها را «شعر دیداری» می‌نامند.

سجاد صاحبان زند: شاهرودی که پیش از این کتاب‌های از جمله» آرتور اشتاین»، «خاطرات من، ماه، چاه و باغچه»، «از زمان جنون»، «عکس‌ها»، «پنجاه و پنج عکس»، «هپروط» و «از گذشته‌ها» را منتشر کرده بود، به تازگی مجموعه شعر دیداری «افشین‌های شاهرودی» را منتشر کرده که بهانه همین گفت‌وگوست.

شما از چند چیز خیلی در شعرهایتان استفاده می‌کنید، مثل ماهی، دریا و گربه. این‌ها از کجا آمده‌اند؟نمی‌دانم. یک روانشناس باید این کارها را انجام دهد. شاید انتخاب این چیزها یک جورهایی به خاطرات کودکی من برگردد. دورترین خاطره من از یک ماهی به زمانی برمی‌گردد که هنوز مدرسه نمی‌رفتم. شاید 4 یا 5 ساله بودم. ما در شهر کوچک دامغان زندگی می‌کردیم. روزی می‌خواستم از خانه به بازار بروم. در یک جوی کوچک آب، یک ماهی دیدم. این ماهی را گرفتم و تا خانه دویدم. آن را دریک ظرف آب گذاشتم و ماهی تا 2-3 روز زنده بود. این دورترین خاطره‌ای است که از یک ماهی دارم. دربچگی همیشه در خانه ما چند تا گربه بود.

ولی آن گربه‌هایی که من از کودکی با خودم آورده‌ام، با آن‌چیزی که الان به آن فکر می‌کنم فرق دارد. من در بچگی هیچ‌گاه با گربه درگیر نبوده‌ام. گربه هیچ‌گاه چیز زشتی برای من نبود. اما حالا جور دیگری است. مثلاً در همان کابوسی که در مقدمه کتاب هم نوشته‌ام، گربه‌ای وحشتناک را دیدم که در حال خوردن یک پرنده بود. 

همین گربه به نوعی شعر دیداری را متولد کرد. درست است؟از آن کابوس که بیدار شدم، در حالی که قلبم به شدت می‌زد، شکل اولیه شعر شماره 43 همین دفتر را نوشتم و بی‌اختیار طرحی ساده و گرافیکی از یک گربه و یک پرنده را کنارش کشیدم و زیر آن نوشتم: «همان گربه.» ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روش شد. ظرف چند روز تمام نوشته‌های قبلی‌ را بازخوانی کردم و در کنار بعضی از آنها تصاویری اضافه کردم. بعد هم دیدم که می‌توان به شعر نگاه دیداری هم داشت.

اما پس پشت این اتفاق مثلاً ساده، احتمالاً تفکری بوده که در ناخودآگاه شما وجود داشته است. احتمالاً شما شعر را همواره فراتر از کلمات دیده‌اید. این‌طور نیست؟ گفته می‌شود که شعر یک اتفاق زبانی است. ولی دیگر باید در این گفته تردید کرد. امروزه تکنولوژی، بسیاری از مفاهیم را دگرگون کرده و شناخت سنتی ما را از هنر زیر سئوال برده است. در دنیای تکنولوژیکی امروزبسیاری از مرزبندی‌ها و فاصله‌گذاری‌ها میان شکل‌های پذیرفته شده هنر از میان رفته و ابعاد جدیدی در آن مطرح شده است.

دیگر شعر را هم نمی‌توان و نباید در قفس کلمه زندانی کرد. دیگر گرافیک محدود به آن نوع از تولیدات بصری که به منظور تکثیر چاپی ساخته می‌شد نیست. دیگر عکس، تصویری نیست که در اتاقک تاریکی به نام دوربین روی فیلم و کاغذ ثبت می‌شد. تداخل هنرهای مختلف با هم ظرفیت‌های بیانی تازه و قابلیت‌های جدیدی برای بیان هنری بوجود آورده است.

از این رو هنرمند امروز اعم از شاعر، نویسنده، عکاس، نقاش برای استفاده از امکانات موجود نباید و نمی‌توانند تک بعدی باشند. شاعری که هنوز درباره عکس می‌گوید: «چه عکس خوبی، با چه دوربینی گرفته‌اید»! دیگر شاعر امروز نیست زیرا در تحلیل اثر، بافکر و منطق ریاضی نقش آگاهی، اندیشه، تخیل و درک پدیدآورنده را کاملاً نادیده گرفته است. شاعر امروز باید بتواند امکانات و توانایی‌هایی را که تکنولوژی جدید در اختیار هنر قرار داده درک کرده و از آن استفاده نماید.

در دنیای دیجیتالی امروز، دیگر کلمات هم به تنهایی و به شیوه‌های گذشته توانایی بیان مفاهیم امروزی را نداشته و لاجرم نمی‌تواند بارانتقال دریافت‌های هنری رابه دوش بکشد. کلا‌م در ترکیب با توانایی دیگر هنرها از جمله هنرهای بصری، قدرت و تأثیر مضاعفی پیداخواهد کرد. این کار اگرچه به نظر می‌رسد موجب محدودیت‌هایی نیز برای ارائه شعر ‌شود ولی خلا‌قیت یعنی فراتر رفتن ازحد آن چه که موجود است. اگر قرار بود ازحد شرایط موجود عبور نکنیم هنوز باید با خط هیروگلیف می‌نوشتیم و شایداصلاً‌ نباید ازغاربیرون می‌آمدیم.

صرفنظر از این تجربه‌ها که از تغییر در نوع حروف، تقطیع، شکل و اندازه نوشتار و نهایتاً تکرار کلمات استفاده می‌کرد که البته و تا حدی به تنّوع بصری نیز می‌انجامید؛ شعردیداری، واجد ویژگی‌هایی است که درظرفیت کلا‌م به تنهایی نیست و همه ابعاد آن با خواندن وشنیدن منتقل ودرک نمی‌شود. در شعر دیداری ویژگی‌های بصری کاراکترهای نوعی را در آن به وجود می‌آورد که در قلمروهای شناخته شده شعر به معنای سنتی وجود ندارد. تصاویر ذهنی در شعر دیداری با تداخل و همنشینی با تصاویر عینی قدرت انتقال بیشتری پیدا می‌کنند. شاعر چیزهایی رابیان کرده و مخاطب، آنها را درذهن خود بازسازی می‌کند.

در شعر دیداری این فاصله کوتاه می‌شود. فاصله‌ای که ازآن به عنوان «تعبیرپذیری» یاد می‌کنیم. در دنیای امروز که انسان برای هیچ کاری فرصت کافی در اختیار ندارد، صرف تعبیرپذیر بودن نمی‌تواند مبین ارزش یک اثر باشد. زمان، زمان سرعت است و مفاهیم باید در کوتاهترین زمان ممکن انتقال یابند. شعر دیداری محملی است برای انتقال مفاهیم در کوتاهترین زمان ممکن.

اما پیش از این نیز برخی از شاعران، اشعار خود را در کنار تصویرهایی ارائه می‌کردند. تفاوت کار شما با ایشان چیست؟تصویرسازی در شعرهای من علیرغم شباهت‌هایی که با ایلوستراسیون (Illustration) دارد، در بسیاری جاها خود را از آن جدا کرده است. در ایلوستراسیون معمولاً‌ سعی می‌شود که عین صحنه‌های روایت بازسازی شود اما آنچه که در این کار مورد نظر است این است که تصویر نیز به عنوان یک متن (متنی که به جای خواندن دیده می‌شود) بخشی جدانشدنی از بدنهِ کار را تشکیل داده و دوشادوش با متن کلا‌می ‌و همسنگ با آن روایت را پیش ببرد و در جاهایی هم که کلا‌م قادر نیست معنا و مفهومی ‌را برساند، به کمک آن آمده و کاستی‌های آن را جبران کند.

یعنی کلا‌م و تصویر دو ستون کار را تشکیل داده و شعر بر اساس هر دوی آنها ساخته شده و استحکام پیدا کند. در بسیاری موارد این تصاویر می‌تواند با تغییر در شکل‌های رایج نوشتاری به وجود‌ آید که چنانکه خواهیم دید؛ قبلاً‌ هم در شعر کم و بیش سابقه داشته است و این یکی از وجوه افتراق این کار با ایلوستراسیون محسوب می‌شود. اوج خلا‌قیت و سادگی را در مصورسازی یا ایلوستراسیون، در تولید کتاب‌های کودکان و بعضاً متون مذهبی می‌بینیم که کار تازه‌ای هم نیست.

وقتی هنرمند اثری را خلق می‌کند، شاید در لحظه خلق آن اثر متوجه نباشد که دقیقاً چه می‌کند. اما شما حالا که به عنوان یک مخاطب به کارت نگاه می‌کنی، چه حسی داری؟ بارها شده که من بعد از نوشتن شعری، چیزی در آن کشف کرده‌ام که هنگام نوشتن اصلاً به آن فکر نمی‌کردم. روانشناسی امروزی می‌گوید که اثر هنری، مثل خوابی است که هنرمند در بیداری می‌بیند. یعنی بخش زیادی از اثر متکی به ناخودآگاه است. یعنی همان‌طور که ما خواب چیزهایی را می‌بینیم که از ناخودآگاهمان نشأت می‌گیرد، اثر هنری هم در واقع از چیزهایی به وجود می‌آید که شاید دقیقاً ندانیم که از کجا می‌آید. به همین دلیل است که عناصری که در یک اثر هنری به وجود می‌آید، ‌قابل بررسی است.

شما عکس‌ها یا طرح‌ها را فکر خودتان تغییر می‌دهید. چقدر این تغییرات در شعر انجام می‌شود؟تا زمانی که احساس نکنم که یک شعر کامل نشده، دستکاری‌اش می‌کنم. من شعرهایم را مدام تغییر می‌دهم تا حس کنم کامل شده. به نظر من نوشتن یک شعر، هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. هر شعر، هر لحظه‌ای ممکن است که عوض شود.

من خیلی از این شعرها را بارها و بارها تغییر داده‌ام. تعدادی از شعرهای این مجموعه در سال 76، در کتاب «خاطرات من، ماه، چاه و باغچه»، چاپ شده، ولی این شعرها را با شکل جدیدی، با کمی تغییرات در این کتاب می‌بینیم. ممکن است شش ماه دیگر هم باز تغییراتی در همین کارها ایجاد شود. به همین دلیل است که می‌گویم که یک شعر، هیچ‌وقت نقطه پایان ندارد.

شما اول عکس می‌گیرید یا طرح می‌زنید و بعدش شعر می‌گویید یا برعکس؟کار من هیچ قالب از پیش تعیین شده‌ای ندارد. گاهی اوقات هسته اصلی شعر با یک تصویر شکل می‌گیرد و گاهی اوقات با کلام. در نهایت ترکیب این دوتاست که ساختار اصلی شعر را می‌سازد. اینکه بگویم اول کلمه می‌آید و بعد تصویر یا برعکس، جواب خیلی دقیقی نیست. هدف من در این شعرها این است که کلام و تصویر به کمک هم بیایند و در نهایت ظرفیت‌های بیانی جدیدی به وجود بیاورند که نمی‌تواند در تصویر بدون کلام، یا کلام بدون تصویر وجود داشته باشد.

آینده شعر دیداری را چطور ارزیابی می‌کنید؟شعر دیداری، هنوز مورد قبول و تأیید بعضی از دوستانم که بیشتر متعلق به نسل همسن و سال خود من هستند و از قضا بسیار هم بر نوآوری و خلا‌قیت تأکید می‌کنند؛ نیست. فکر می‌کنم دلیل آن این باشد که انجام اینکار تا حد زیادی نیازمند استفاده از امکاناتی مانند کامپیوتر و نرم‌افزارهای تصویرسازی و بیشتر از همه شناخت، داشتن تخصص و تسلط به هنرهای گرافیکی است. می‌خواهم بگویم شاید علت عدم استقبال و شاید هم تکذیب بعضی از این بزرگواران این است که با تکنولوژی نمی‌توانند کنار بیایند.

با این همه، عده‌ای، به خصوص از جوانترها دارند روی شعردیداری کار می‌کنند. درعرض دو، سه سال اخیر در این زمینه تجربه‌هایی صورت گرفته که بعضی از این تجربیات در کتاب‌هایی نیز چاپ و منتشر شده است. در وبلا‌گ‌ها هم نمونه‌هایی از این شعرها را می‌بینیم. اما یک نکته مشخص در بسیاری از آنها دیده می‌شود و آن اینکه در تعداد قابل توجهی از این شعرها تصویرسازی‌ها از حد تزیین متن که تنها یکی از کارکردهای ایلوستراسیون است فراتر نمی‌رود.

مانند سایه دادن‌های بی‌دلیل به نوشته‌ها و تنوع غیرضروری فونت‌ها بدون در نظر گرفتن روحیه خط و وارد کردن بدون منطق رنگ و حاشیه‌نگاری‌های نامناسب و حتی دفورمه کردن نوشته‌ها که عمدتاً باعث کم شدن خوانایی شعر شده و کیفیت بصری آن را تا حد تابلونویسی از نظر هنری کم ارزش می‌کند. چنین تصویرسازی‌هایی در بهترین حالت خود ممکن است صرفاً به یک فرمگرایی ظاهری سطحی و بی‌منطق تبدیل شود. شعر در چنین مسیری در نهایت برای ایجاد جذابیت ناچار خواهد شد که به خوشنویسی روی آورده و تابلوهای نقاشی خط را الگوی خود قرار دهد.

http://khabaronline.ir/news-31092.aspx

شعر دهه هشتاد؛ خلف صالح یا ناصالح؟/ابوالفضل پاشا

شعر دهه هشتاد؛ خلف صالح یا ناصالح؟/۹

  دهه هشتادی‌ها برای دهه هفتادی‌ها شاخ و شانه کشیدند


ابوالفضل پاشا، شاعر در بررسی ویژگی‌های شعر دهه ۸۰، شعر این دهه را ادامه شعر دهه ۷۰ می‌داند و معتقد است، لزومی ندارد در هر دوره‌اى، شعر دچار تغییر و تحول شود و برای دوره پیش از خود شاخ و شانه بکشد؛ چراکه تغییر و تحول، زمینه‌ها و بسترهاى مناسب خود را طلب مى‌کند.

پاشا در گفت‌و‌گو با خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) با بیان این مطلب افزود: مرزهایى که در تقسیم‌بندى پدیده‌هاى طبیعى مى‌توان متصور بود مرزهایى قطعى و مطمئن نیست. تا پیش از دهه 70 چنین تقسیم‌بندی‌هایی برای شعر مرسوم نبود. در هر دهه تغییرات کمی و کیفی در شعر صورت گرفت و بر اساس این تغییرات نام‌گذاری‌ با توجه به الگوهای غربی برای هر دهه انجام شد. البته نباید فراموش کرد که شاعران ما با تعجیل و شتاب عنوان شعر دهه 70 را برگزیدند.

وی با تاکید بر شتاب در نام‌گذاری شعر دهه 70 ادامه داد: دهه 70 به طور ارتجالى نام شعر دهه‌ 70 را به خود گرفت و در واقع این نام ـ طبق روال معمول نام‌گذارى در دهه‌هاى قبل ـ روى ‌این شعر ماند، متأسفانه برخى ‌از شاعران دهه‌هاى ‌بعد نیز اندیشیدند که باید شعر هر دهه‌‌ای تفاوت‌هاى ‌عمده‌اى با دهه پیش از خود داشته باشد. بر همین اساس شعر دهه 80 را در مقابل شعر دهه‌ 70 علم کردند و براى ‌شعر دهه ‌70 شاخ و شانه کشیدند.

پاشا به موافق نبودنش با نام‌گذاری شعر در هر دهه اشاره کرد و افزود: برای شعر هر دهه‌ای اتفاق بزرگی که شعر را دگرگون کند، رخ نداده است. دهه 80 نیز از این قضیه جدا نبوده و ما شاهد اتفاق و دگرگونی ویژه‌ای در شعر این دهه نبودیم.

وی شعر دهه 80 را ادامه شعر دهه 70 می‌داند و معتقد است تفاوت زیادی میان شعر این دو دهه دیده نمی‌شود. هر دو ادامه و تکمیل‌کننده یکدیگر هستند اما در هر دو دهه یکسری شاخه‌های انحرافی و خارج از فرم نرمال را شاهد بوده‌ایم. مانند شعر دوره نیما، که شاخه اصلی نیما بود و شاخه فرعی و انحرافی آن شاعرانی چون تندر کیا یا به نوعی هوشنگ ایرانی. به باور او حتی می‌توان خانلری و گروهش را نیز در این شاخه جای داد.

این شاعر توضیح داد: شاعران شاخه‌های فرعی شعر در هر دهه بدون درک صحیح از مصادیق شعری و نداشتن شناخت کافی از شعر کهن ایرانی به شعر روی آورده‌اند. همچون گروهی با عنوان شاگردان براهنی در دهه 70 که بی‌ توجه به سابقه فرهنگی ایران و با اتکا به آموزه‌های ناکافی در حوزه شعر به سرودن شعر پرداختند. من در آثار آن‌ها بیشتر تقلید، درک نادرست زمان و بی‌اعتنایی به شعر کهن را دیدم.

وی در توضیح وضعیت نقد شعر در دهه 80 اظهار داشت: در این دهه نیز همچون دهه 70 یکسری ویژگی‌های جدید در شعر دیده شد که معیار‌های نقد پیش از آن برایش کافی نبود، بر همین اساس شاعران خود به نقد شعر در راستای تعاریف و ویژگی‌های جدید شعری‌شان پرداختند. اما در این دهه مشکلی بر مشکلات دیگر نقد دامن می‌زد و آن نبود مجله‌ها، روزنامه‌ها و نشریه‌های تخصصی برای شعر است. 

این شاعر ادامه داد: اغلب صفحه‌های روزنامه‌های ما به فضایی برای خبرهای سیاسی و اجتماعی تبدیل شده‌اند و ادبیات دچار فقر مطبوعاتی است. البته نباید اقدام وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌های ادبی را در این زمینه نادیده گرفت؛ چراکه بیشترین حجم فعالیت را آن‌ها بر عهده داشتند و چهرهای خوبی از میان منتقدان وبلاگی رشد کردند و شناخته شدند.

پاشا درباره چگونگی بحث تئوریکی شعر در دهه 80 تاکید کرد: شاخه اصلی شعر در هر دهه بر اساس درک صحیحش از زمان و مکان شعر می‌سراید و شاخه‌های فرعی براساس الگوهای غربی و گرته‌برداری‌های نابه‌جا. این امر ارتباطی با تئوری‌های شعر ندارد. بلکه شاخه اصیل شعر باید همیشه با توجه کمتر به الگوهای وارداتی به تکمیل ویژگی‌های ارزنده دوران خودش بپردازد.

وی تاکید کرد: پایان دهه‌ 70 یا دهه‌ 80 یا هر مرحله‌ دیگرى ‌از زمان را نمى‌توان پایان شعر آن دوران دانست؛ بلکه روند شعر، خوش‌بختانه همچنان ادامه دارد.

این شاعر در پاسخ به این پرسش که آیا در دهه 80 شاعر و یا شاعرانی ظهور کرده‌اند که بتوان به آینده شعری آن‌ها امیدوار بود اظهار داشت: شاعران این نسل، از پایان دهه‌ 60، با تأثیر از پیش‌زمینه‌هاى فرهنگى و ادبى نسل‌هاى ‌قبل، شعرى متفاوت سرودند. از میان این شاعران مى‌توان به رضا چایچى، و تا حدودى به نازنین نظام شهیدى استناد کرد. بقیه‌ شاعران این نسل هم، از آغاز دهه‌ هفتاد، با شاعران قبلى ‌این نسل همگام شدند که از آن میان مى‌توان به شیوا ارسطویى،‌ ابوالفضل پاشا، ضیاءالدین خالقى‌، بهزاد خواجات، بهزاد زرین‌پور، اعظم شاهبداغى‌، مهرداد فلاح، مهرنوش قربانعلى‌، آزیتا قهرمان، جلیل قیصرى‌ و حافظ موسوى‌ اشاره کرد.

وی ادامه داد: از نیمه‌ دوم دهه 70 که تغییرات اجتماعى و فرهنگى ایران شتاب بیشترى گرفت و چاپ کتاب‌هاى ‌شعر گسترش یافت، شاعران دیگرى به این جمع اضافه شدند که از آن میان مى‌توان سعید آرمات، محمد آزرم، محمد آشور، على ‌آموخته‌نژاد، پگاه احمدى‌، على‌رضا بهنام، ناصر پیرزاد، صمد تیمورلو، رزا جمالى‌، آفاق شوهانى‌، فریاد شیرى‌، محمدحسین عابدى‌، فرشید فرهمندنیا، على‌ قنبرى‌، میلاد محمدى‌، مهدى ‌مرادى‌، محمدحسن نجفى‌ و رسول یونان را نام برد. اما نکته‌ بسیار مهم در این است که از دهه‌ 80، شعر معاصر ایران به دو بخش تقسیم شد. البته این تقسیم‌بندى را برای هر دوره‌اى مى‌توان در نظر گرفت، اما در این دوره، مشخص‌تر از هر دوره‌اى قابل دیده شد.

پاشا بخش نخست شعر این دهه را ادامه‌ منطقى همان شعر موسوم به شعر 70 دانست و از میان شاعران آن، کبوتر ارشدى‌، علی اسداللهی، مزدک پنجه‌اى‌، روجا چمنکار، لیلا حکمت‌نیا، تیرداد راد، محمد صادق صالحی ، مصطفا فخرایى‌، کورش کرم‌پور، فرهاد کریمی،  مجید کوهکن، اسماعیل مهران‌فر، یونس معروف‌نژاد، حبیب موسوى بى‌‌بالانى و سعید نصار یوسفی اشاره کرد.

وی درباره بخش دوم شاعران دهه‌‌ 80 اظهار داشت: آن‌ها شاعرانى بودند که متأسفانه ساده‌انگارى را با سادگى اشتباه گرفتند و انشاهاى دم دستى خود را به نام شعر ارایه کردند. خوشبختانه تعداد این‌گونه شاعرنمایان اندک است و البته در هر دوره‌اى ‌مى‌توان چنین شاعرنمایانى را دید. اما طبق تجربه‌ تمام دوره‌هاى‌ تاریخ، چنین افرادى خیلى ‌زود به فراموشى سپرده خواهند شد.

منبع:خبرگزاری کتاب ایران

http://ibna.ir/vdcb8zbs.rhbg9piuur.html

نقد و خوانش شعر « از این عکس » من




از این عکس

استخوان های پوسیده ای مانده

اسمت را در ردیف اولی ها نوشتم

تا برسم به یکی از مستطیل ها

سنگی از دل کوه ها تراشیده ام

چند دستمال دیگر بیاورید کم آورده ام

همین یک کلام

دهان دیگری ندارم باز کنم

با شیارهای خط خطی روی خاک

انگشت های کشیده ام را

برای تصویر بعدی مشت می کنم

غباری از قضا با تغییر چشم هایم مواجه شده

نم اشکی شیشه های عینکم را ندیده و

سنگی را که قاب کرده ام

شستشو می دهد

از این عکس / عکسی مانده است .

 

 

خوانشی بر شعر « از این عکس »

ازنگاه آقای محمد محمدزاده

 

 

شعر« از این عکس» از جناب فخرایی مثل همه ی شعرهایش زیباست وحاصل لحظه های در حال و طغیان و شوریدگی روحی نا آرام است.بسیار خوشحالم که فرصتی دست داد که درنگی  و نگاهی داشته باشم بر شعر«از این عکس» جناب  فخرایی.

 

« از این عکس استخوان های پوسیده ای مانده است »

 

 شاعر به  تماشای زندگی نشسته است. در این میان چشمش به عکسی می افتد.خواه بر دیوار خواه درروزنامه ای،کتابی ،آلبومی  فرقی نمی کند .آن چه اهمیت دارد ، این است که روزگاری از این مرگ و از این اتفاق گذشته است،که اینک در روان زلال شاعر،منظره ی پوسیدگی و فنای صاحب این عکس تجلی کرده است. نخستین جرقه های تاثر در وجود شاعر شکل می بندد. پنهانی خود را شماتت می کند که چرا تا اکنون از این فرو پاشی ،از این اتفاق ناهنجار،غافل مانده است. اکنون چشم بر چشم عکسی دوخته است که از جنس خود اوست.لابد دوست او بوده است و شاید هم بیگانه ای که در زندگی انسانی او نقشی داشته است.فرقی نمی کند.ضمن ارتباط عاطفی با عکسی که کم کم شعله به جانش می اندازد، به او خطاب می کند :  

 

«اسمت را در ردیف اولی ها نوشته ام /تا برسم به یکی از  مستطیل ها »

 

 این کار می کند . اینک بربالین مستطیل هاست.چه به صورت روحی چه به صورت حضوری و فیزیکی،فرق چندانی ندارد.حضور شاعر آن جاست. به یاد می آورد که سنگ مزاردوست ، سنگی ست که خود او روزگاری به یادگار ساخته است،یا اکنون برای ادای دین این تصمیم را می گیرد.

 

« سنگی از دل کوه ها تراشیده ام »

 

 هجوم خاطرات اکنون چون آتشی به جان شاعر افتاده است. دیگر گریه و گریه ها امانش نمی دهند.دستمال های متعدد می طلبد.اشکش پایان ناپذیر است:

 

«چند دستمال دیگر بیاورید ،کم آورده ام »

 

با هجوم خاطرات و تداعی روزهایی که اکنون نیستند، نای حرف زدن از شاعر گرفته می شود.خواسته اش به سختی بیان می کند:

 

« همین یک کلام »

 

گریه ها و بغض ها راه دهانش را مسدود کرده اند.مایوسانه با خودش می گوید:

 

« دهان دیگری ندارم »

 

آرزو دارد که ای کاش چندین دهان  داشت تا می توانست فریادش ،دردش واحساسش را بیشتر و بیشتر بیان کند.اکنون دیگر قادر نیست تصویرها و خاطراتی که از دوستش دارد،بیان کند.از انگشتان کشیده اش مدد می گیرد و با ایجاد خطوطی بر روی خاک سعی می کند به صورت نهانی تصویرهایی از گذشته ی دوست در مشت ها و بر خاک ایجاد نماید:

 

« با شیارهایی خط  خطی روی خاک /انگشت های کشیده ام را / برای تصویر بعدی مشت می کنم »

 

شاعر درمیان طبیعت است. نسیم می وزد . باد می آید.غباری از راه می رسد که مثل همیشه میان چشمان شاعر جا خوش کند.لحظه ای بیارامد.اما چشمان شاعر دیگر چشمان دیروز نیستند.چشمان مصیبت زده ، سرخ شده و ورم کرده ی شاعر زیر بار گریه ها چنان خسته شده اند که راه بر غبار می بندند:

 

« غباری از قضا با تغییر چشم هایم مواجه شده »

 

  اکنون شاعر بالین قبر دوست نشسته،در برابر مزار یار دیرین زانو زده، اشک می ریزد. قطرات اشک ،بی توجه به شیشه های عینک،با نوسانی جاری می شوند.از شیشه ی عینک می گذرند و سنگ قبری که اکنون چون قابی در محاصره ی دل و وجود شاعر هست ، شستشو می دهد:

 

«نم اشکی شیشه های عینکم را ندیده و /سنگی را که قاب کرده ام / شستشو می دهد »

 

 و در پایان این شعر زیبا ،شاعر با نگاهی بر عکسی که از دوست مانده،دوباره همه ی خاطرات را یک جا مرور می کند.با خودش زمزمه می کند:

 

« از این عکس  / عکسی مانده است »

 

 و اما شاعر در پایان شعر شاید متاثر از هجوم احساسات فرصت چندانی نداشته است که پایان دلپذیرتری به این شعر زیبا بدهد.ترکیب (نم اشکی) هر گز نمی تواند حاصل آن همه گریه و سوز و گداز باشد. چشمی که دیگر غبارها آن را نمی شناسند و گریه هایی که برای آرام کردنشان دستمال های زیاد کافی نیست و بغضی که راه گلو بر شاعر می بندد.چرا نم اشکی با عبور از شیشه ی عینک شاعر،سنگ قاب کرده را شستشو دهد؟چرا دریای اشکی نباشد؟چرا رود اشکی نباشد؟البته طبیعی ست که با مطرح کردن این ایراد کوچک ،که شاید حاصل دیدگاه تنگ نظرانه و رشد نیافته ی این قلم  باشد ،هر گز لطمه ای به این شعر زیبا نخواهد زد و فخرایی با شعرهایش تا پایان دنیا با دلفین ها شنا خواهد کرد.

شاعرى معاصر چشم های تو !/علی حاجیان زاده



شاعرى معاصر چشم های تو !

 

نگاهى به مجموعه " داوود در حنجره داشت "  مصطفا فخرایى 

 


 داوود در حنجره داشت مجموعه شعرى ست که تا کنون چندین و چند چهره

 

نام آشناى نقد بر آن صحه گذاشته اند ، و فکر مى کنم خوانش من باب تازه اى

 

را براى فخرایى باز نمى کند

 

فخرایى شاعرى آگاه است که با بیانى ساده حرف هایش را به مخاطبش مى زند

 

بیانى گاه معترض و انتقادى که حتا ذهنیت مخاطب را نیز به چالش مى کشد :

 

پشت پنجره ات اکنون/ گور پرندگان خیسى است که /

هیچ سهمى از آسمان نداشته اند . ص 18

 

پرنده ى گم شده در بادها ! / این بار / به جست و جوى نیافتنت آمده ام . ص 20

 

گاهى چنان فاضلانه حرف مى زند و مخاطب را نرم مى کند که نقد نهفته در صدایش

 

به سطح کشیده مى شود :

 

اگر امروز / دیوانه اى با دسته گلى پلاسیده / به خانه ما آمد   نرانیدش / ...

 

امروزى تحملش کنید / آن گونه که مرا / آن گونه که او را و مرا تا حالا    ص 23

 

 

و گاهى سکوتى زیبا فضاى مجموعه را در برمى گیرد :

 

مسافرى / در کوپه ى آخر به خواب رفته است / عطر گل یاس /

شاید فضاى خلوت او را / پر کرده ص24

 

آخر کار / پلک ها را می بندى / طاقت نمى آورى / پلک مى گشایى / و با چشمانى باز /

 تا همیشه / به خواب مى روى  ص 25

 

استفاده از اصطلاحات و کلام هاى محاور که فخرایى به خوبی از آن ها در زبان

خودکار بهره برده است :

 

تو نخ تو نیستم که / سخت مرا گرفته اى / ...   دود و آتش به پا نکن   ص 29

 

کوتاه بیا / جاده اى که فاصله شد / هق هق قطارها را به قطره اى هم نمى گیرد  ص 40

 

زبان جاده ها / درازتر از سطرى ست / که تا هنوز ... همچنان    ص 41

 

 

 

فخرایى شاعرى ست که تا حد زیادى زبان خود را به دست آورده ؛

 

زبانى ساده ، روان  با ایجازى که مختص اوست مخاطب را شریک حرف هایش مى کند .

 

با زبانى استعارى و پیوستن به بعد چند معنایى کلام از قطعیتى کاذب فاصله مى گیرد  

 

و خود را در دنیایى مى بیند که در آن هیچ چیز قطعى نیست و مخاطب را شریک تردید

 

خود مى کند .

 

دگرگونى لحن براى تغییر مکان و زمان و همچنین ارائه ى شعرى چند فرمى و

 

چند صدایى ، همه و همه نشان مى دهد فخرایى شاعرى آگاه به زمان خود است .

 

فخرایى بیشتر به فکر ارائه تفکرات شاعرانه خود به مخاطب مى باشد

 

تا درگیر بازى هاى فرمیک ؛ بازى هاى زبانى در شعرهایش هم تنها و تنها براى

 

باز کردن منظرى دیگر براى مخاطب عام خود است .

 

او به خوبى از پس لحظه هاى رمانتیک ، نوستالوژیک خود بر می آید .

 

شاعرى که حرف هایش را با همان اصول زیباشناختى تغییر ناپذیر ، در چارچوب ساختار

 

 شعرش قرار می دهد . بى آنکه وقوف بیش از حدش به ایجاد همان حس نوستالوژیک

 

 مخاطب را آزار دهد .

 

شاعرى که با همراهش که گاه خود رواى ست و گاه معشوقه اش مثل مسافرى از دریا

 

مى گذرد و حس خودش را از آن مى نویسد ، گاهى به گورستان مى رود ، گاهى به

 

کودکى اش سفر مى کند ، گاهى به آخر مى رسد ، گاهى بی چتر به زیر باران مى رود و

 

 مسافر تمام کوپه هاى این دنیاست

 

 

 

 

فخرایى در این مجموعه از مقدمه علی باباچاهى نیز سود برده که گذشته از مقدمه

 

و حرف هایش متعاقبن ذهن مخاطب به سمت کارهاى على باباچاهى کشیده مى شود و

 

تاویلاتى که از ارتباط هاى این دو به وجود مى آید .

 

فخرایى با استفاده از کنایات ، استعارات و تعبیرات خاص خود به مخاطبى که خاص  خودش

 

است مى رسد و ما را چشم انتظار مجموعه اى یک دست تر و منسجم تر مى گذارد .

 

 

 

 

              آنها که کهن شدند و اینها که نوند

              هرکس بمراد خویش یک یک بدوند

                

                                 این کهنه جهان بکس نماند باقى

                                  رفتند و رویم دیگر آیند و روند

 

                                                                        خیام

نقد و بررسی «داوود در حنجره داشت» /دکتر داوود بیات

معرفی کتاب : داوود در حنجره داشت

مولف :  مصطفی فخرایی

چاپ : 1382

شمارگان : 1000 نسخه

بها : 900 تومان

ناشر : انتشارات داستان سرا

61 شعر سپید این مجموعه در 96 صفحه و با قطع رقعی به بازار ادبی ارائه شده است .بیان این مجموعه بیانی است که گویی به محاوره و هنجار زبانی بیشتر گرایش داشته بطوریکه خواننده را با همین شیوه و صمیمیت سیال در آن دعوت به همراهی می کند.اشعاراین مجموعه به عبارتی از موسیقی معنوی بیشتربرخوردارندتا موسیقی کلامی وعروضی.شکل طرح موضوعات هم به نوعی نیست که کلامی آهنگین را بطلبد.با مرورابتدائی این شبهه به نظر می رسد که با نثر سرو کار داریم اما بلافاصله با شگردهای مختلف بیانی و صور خیال ونگاه تازه وخلاقیت های این شاعر گرامی به سادگی ازمنطق نثرجدا شده و به گستره ی اشعاری می رسیم دوست داشتنی و صمیمی . بطوریکه حس می کنی انگار حرف های نگفته ات - که سالیان درازی جمع شده اند -  اینک با طراوت و شیرینی خاصی عرض اندام می کنند :

این گریه ی مکتوب / که از سر انگشتانم / به دریا می ریزد / می بارد راز سالیانی را / که اکنون در قاب گرد گرفته ای مرده اند / ....

پارادوکس ، حس آمیزی ، آشنازدایی های خلاقانه ، تصویر وتلمیح و ... شاکله بیانی و شاعرانه ی این مجموعه را بیشتر به خود اختصاص داده اند .که بدون شک بارزترین نکته خلاقیت و روح شاعرانه ی این عزیز است که در بعضی از موارد بیانی سهل وممتنع را بوجود آورده است مثل :

*- نمی خواستم / عکسی باشی در قاب  / من/ حرف بزنم و /گوشَت سفیدی پنبه ها را بشنود /....

* - یکی بیاید /جلوی این شتاب نقطه بگذارد / بگذارد / عقربه ها به آرامی /راهشان را بروند / این جاده / جمله ای نیست که حالا حالا ها به حرف آخرش برسیم / عقربه ها / چیزی از رسیدن نمی دانند / زبان جاده ها هم / درازتر از سطری ست  / که تا هنوز ....همچنان

*- وقتش است که/ کلاغ بپوشم و / برای عقربه ها ی لرزان / قار قار کنم / ....

 عناصر پیرامونی ، وقایعی معمولی ( مثل آب شدن برف ) ، خاطره ی کودکی ، عکس وبیمارستان و...به سادگی با حس وخیال شاعر درآمیخته و درفرم و فضایی قرار می گیرند که انگار شاعر با پیرامون و پیرامون با شاعر به اتحاد و یگانگی رسیده آنهم به نوعی که در عین زلالی و شفافیت از عمق و ژرفایی بهره مند می شود که نمی شود به سادگی از کنارش گذشت:

*- شوخی چشمت را / جدی نگرفتم / تا آب از چشمم در آوردی / حالا / تو را بر آب می بینم / تویی که / حلقه حلقه می شوی / در چشمم /تا / کسی دیگر را نبینم.

*- این دریا /  گریه ی ماهیانی است که /در گریه هاشان شناورند / روزی اگر / گریه هاشان را فراموش کنند ..../ ماهیان در دل سنگ ها را دیده ای ؟!

واژگانی مثل دریا ، ساحل ، ماهی ، لنج ، شنا ، خشکی ،لنگر ، جاشو و....به خوبی در شعر های این عزیز حضوری شاعرانه دارند واین همان زیستن با این عناصر ویگانگی با آنهاست. قطار ،کوپه، چایی ، شیشه ،کاج ، عقاب ، دسته گل و... واژگانی هستند که حس زمینی و پیرامونی را بیشتر نمودار می کنند اما دل بستگی خاطر این عزیز با باران ،چتر ، پرنده ، درخت و آسمان  حس تعالی و ماورایی شاعر را در شکلی ملموس و زمینی ارائه می دهد . از سویی گذرا بودن حیات تصویر های زیبا وهنرمندانه ی مرگی که بیشتر زندگی است ، ریشه ونقب به عقایدی از قدما می زند که با نگاه تازه ی شاعر استحاله پیدا کرده و - هین سخن تازه بگو – شده تا دوجهان تازه کند. عدول از هنجار زبانی به شیوه های اخیر در کمترین حد دیده می شود مثل :

کمی با قدمهایت که می زنی /از یاد خاک بیرونم کن/...

وهمین امر باعث شده که پذیرش ومقبولیت این اشعار روند جذاب تری داشته باشد .مهمترین نکته در این خصوص برخورداری هوشمندانه ی این مجموعه از اعتدال در ارائه حس وخیال و شگرد های بیانی است .که اگر این اعتدال نبود بی شک در صمیمت وزیبایی این اثر خلل ایجاد می شد. در هم تندیدگی این موارد با فرم های زیبا وهمسویی فرم و فضا وموتیف ها وزبان وعاطفه مجموعه ی مقبولی را بوجود آورده که بی شک بدون تلاش  وبدون مطالعه بدست نیامده است . این کوشش ها در کنار شخصیت فرهیخته وخونگرم وصمیمی این شاعر نویدگر این است که شاهد مجموعه های بهتر و بیشتری از این عزیز خواهیم بود . قدرت وتسلط موجود در این اشعار به تنهایی برای ماندگاری این اثر کافی بود. هر چند مقدمه ی پیشکسوت وبزرگی چون جناب علی بابا چاهی بر این مجموعه عطر و بوی خاص دیگری هم بر آن اضافه کرده که این توجه پیشکسوتانه اگر برای سایر شعرای جوان هم بیشتر می شد ، بی شک در بالندگی شعر معاصر نقشی در خور توجه عهده دار می شد .ضمن آرزوی توفیق روز افزون برای این شاعر گرامی یکی دیگر از اشعار این مجموعه را مرور می کنیم :

صندلی آمده بود /کنار تو خالی بنشیند / اما تو :/" الان است که /سفر از راه برسد و /دهان هرچه حرف را ببندد " / می گویی و / تا از راه سفر برسد / حرف هایت را / با دهانت در میان می گذاری / انگشت هایت را / تمام می کنی و / ستاره ها را /صبح / کنار سایه های یخ زده/صندلی یی خالی نشسته بود و ....   

نوروز

                             


                         بهاران مبارک

نگاهی به "داوود در حنجره داشت" / اصلان قزللو/سایت دانوش

 نگاهی به معرفی و نقد"داوود در حنجره داشت" سروده ی مصطفا فخرایی- نشر داستان سرا- 1382- 61 شعر- 96 صفحه- 1000 نسخه
  من این مجموعه را دو بخش کرده ام:
 الف:بخش اول ، 13 شعر نخستین کتاب که تمام درخشش و ویژگی های مجموعه  را در بر دارد که به آن خواهیم پرداخت.
  ب:بخش دوم، از صفحه ی 33 تا پایان کتاب که در پی خواهد آمد.
   بخش الف: آن چه شعر فخرایی را از دیگر شاعران جدا می کند ، زبان شعر اوست که می تواند از لا به لای زبان خودکار ، با قاعده گاهی ها و غریبگی هایی خود را بنمایاند.او ، سخت به زبان و در نتیجه به واژه ها و جایگاه آن در متن توجه دراد ؛ آن قدر که مفهوم را سطر به سطر، به تاخیر می اندازد و از بندی به بند دیگر می کشاند که گویی در انوه واژگان گم شده است و باید در پاییزی برگ ریز ، شاخ و برگ های افتاده در پای درخت شعر را زیر و رو کنی و بکاوی تا میوه ی معنی از آن بیابی!
فراتر از تاخیر و تردیدی که در یافتن معنی هست، او سعی می کند واژه ها را در هاله ای از آرایه ها- استعاره و تشبیه و مرتعات نظیر و واج آرایی بپیچد که مخاطب معمولی ، دیگر ، میوه را نمی یابد و در گوشه و کنار ، تنها رایه ای جانش را نوازش می کند:
این گریه ی مکتوب
که از سر انگشتانم
به دریا می ریزد
می بارد راز سالیانی را
که اکنون در قاب گرد گرفته ای مرده اند(1)
گریه ی مکتوب= استعاره از شعر غمناک
سرانگشتان= مجاز از قلم
دریا= استعاره از کاغذ یا کتاب
می بارد= بارش باران را از ابر ی تجسم می کند و در نتیجه تشبیه پنهانی بین نوشتن شعر بر کاغذ و بارش باران از ابر را به ذهن متبادر می کند.
قاب گرد گرفته= خاطره های دور، یادها
و آن وقت است که با این جا به جایی و پیچش ، تکرا واج های "گ" و "ر" و "د" به موسیقی هم یاری می رساند . حالا اگر همه ی این عوامل را کنار بزنیم، معنا گشوده می شود: شعر من ، حاطره های خاک گرفته است.
فخرایی، گاه از نماد هایی هم برای غیر مستقیم کردن زبان ، استفاده می کند. اما گاه چنان ساده حرف می زند که مخاطب ، از نمادین بودن متن چشم پوشی می کند:
پرنده ی خسته ای که
داوود در حنجره داشت
در سیاهی بادها گم شد
و بغض یک چتر شکسته
دوباره زمستانی زودرس را
بر رویاها نشاند(2)
 
پرنده ، نماد یک انسان
داشتن داوود در پنجره، خوش صوت
سیاهی بادها، حوادث ناگوار روزگار
بغض چتر شکسته، یک حامی ، نگهبان که قدرت خود را از کف داده است.
زمستان، روزگار سرد و سیاه(مرگ)
جز این ها ، کارهای او ، گاهی ما را به یاد عارفانی از غبار قرن های گذشته می اندازد ، بایزید و خرقانی:
اگر امروز
دیوانه ای با دسته گلی پلاسیده
به خانه ی ما آمد    نرانیدش
با فنجانی چای و لبخند مثی همیشه
خستگی روزانه اش را
خسته کنید(3)
مقایسه کنید با:
هر کس به این درگاه آمد
نامش نپرسید و
نانش دهید(4)
فخرایی ، گویی این نظریه ی بارت را هم در شعرش دخیل کرده است(خوانده یا ناخوانده)" زبان در عین حال که بیان است خود، کتمان نیز هست"(5)
گاهی متن های او ، ویژگی یک قضیه ی ریاضی به خود می گیرد؛ طرح معلوم و خواستن یک یا چند مجهول! که اگر خواننده صبر و حوصله داشته باشد و چند بار شعر را بخواند ، خواهد توانست به مجهول ها ، به اعتبار متن برسد ؛ اما نه آن چنان که شاعر رسیده است و چشم دارد.
 
فرم ذهنی که یکی از ویژگی های شعر نو است و در ادبیات کلاسیک تنها در عناصر افقی ارتباط ها بر قرار می شد (به استثنای یکی دو شاعر مثل مولانا و حافظ) هم ارتباط افقی و هم عمودی عناصر حفظ می شود اما پیکرینه و خطی نیست که با صغرا کبرا چیدن ها به نتیجه بینجامد. بلکه پیچ و تاب هایی و بازگشت ها و دور زدن هایی دایره وار هم دارد که این از نوبدن فرم حکایت می کند. او گاه تمام بنای ساخته شده ی متن را با برداشتن آجری ، بر هم می زند و انتظار مخاطب پس از آن بازگشت ها ، بر آورده می شود:
مسافران یکی یکی
پیاده شده و رفته اند
 ایستگاه خلوت و
کوپه ها خالی است
مسافری
در کوپه ی آخر به خواب رفته است
عطر گل یاس
شاید فضای خلوت او را
پر کرده است(6)
مخاطب قطار را در ذهن مجسم می کند؛ مسافران را؛ ایستگاه خلوت را؛ کوپه ی آخر را و جا ماندن مسافر را و منتظر است ، بی خبری ، خستگی یا علت های دیگر سبب این خواب ماندگی باشد که یک باره "عطر گل یاس" مثل خاطره ای او را در کوپه میخکوب می کند و پایان شعر نیز به مخاطب واگذار می شود. بالاخره بیدار می شود یانه ؛ به خواب ابدی فرو می رود؟
  فخرایی ، گاهی با بازی های زبانی ، موضوعی قدیمی یا تکراری را وارد فضای شعر خود می کندو با حسن تعلیل هایی ، آن را به چشم مخاطب می کشد. می شود تصور کرد که ذهن بازیگوش او به هر جا و هر کس ، نو و کهنه ، سرک می کشد و به شکار می پردازد و آن را با واژه ها ، در دید مخاطب قرار می دهد:
شوخی چشمت را
جدی نگرفتم
تا آب از چشمم در آوردی
حالا تو را بر آب می بینم
تویی که
 حلقه حلقه می شوی
در چشمم
تا کسی دیگر را نبینم(7)
یا:
 چشمانم کوتاه نمی آیند  ببینند
چشمانم نمی آیند کوتاه ببینند
می بینی
تو را دیده اند
که کسی را نمی بینند(8)
 
ب: بخش دوم : بازی های زبانی به اوج می رسد . آن قدر که مخاطب را خسته می کند . در واقع این بازی بر دیگر عناصر شعر سایه می اندازند :
بر خلاف نظر آقای باباچاهی ، گاه آن قدر معنی به تاخیر می افتدکه عاقبت بی جان می شود و می میرد، گرچه از آن میانه ها ناله ای خرد به گوش می رسد:
"این تلفن
بیمارستانی تمام عیار است
حالش خوش نیست
           خش می اندازد
تا زبان باز کنی
بوق پشت بوق
جیغ ...تا بخواهی
و گریه هایی که
از حوصله ی سیم ها می گذرد
سرفه ها... می شنوی!
از جای خود تکان می خورند
قرص ایستاده ام
پرستاری نیست
شربتی از حرف هایش را برایم بفرستد
از روی خط پریده است لابد
بیمارستانی را که برداشته ام
زمین می گذارم."(9)
-         پرنده را پر، نده ص 33
-         کجایی؟/ که جایی برای یافتنت نیافتم. ص 39
-         حالا که / فاصله مان بلند افتاده است/ کوتاه بیا ص 40
-         یکی بیاید/ جلوی این شتاب نقطه بگذارد ص41
-         و حرف هایم را پل می زنم تا به من برسی/ با حروف ربطی که/چندان بی ربط نیستند. ص 51
-         جاده ها/ موج بر می دارند و/ راست راست چپ می کنند. ص 57
-         دست که بزنی/ حرف هایم را زده ام ص 63
-         قرص ایستاده ام/ پرستاری نیست / شربتی از حرف هایش را برایم بفرستد  ص 65
-         نبضش می زند/ و حرف نیز     می زند به سرم که/ این سرم را بزنم به . ص 66
-         نه دکتر جان !/ این پل های      هوایی می کند آدم را. ص 65
-         از این مسیر باریک/ بارها رها شده ام. ص 68
-         عینکی را که بار آن کرده ای/ بردار/ بزن به جاده ایی که/ از جنوب بر می گردند. ص 68
-         در بیت زیبایی که/ کنار چشمانت سروده ای/ می خواهم خانه کنم/ خانم ص 68
-         درد / اول و آخرش یکی است.  ص 69
-          یک ستاره هم به نام من سو نمی زند/از هر سو . ص 70
-         چشم هایم پر از راه بودند/ اما سر به راه نبودند  . ص 70 
-         همیشه برو جای دیگر/ حرفشان بود/ اما دیگر جایم نبود  ص 71
-         چشمان سیاهت/ اتفاقی است که در روز من افتاد. ص 72
-         چیزی نیست / جز شماره ای که/ در گلوی تلفن گیر کرده است/ ال...گرفته است/ کاغذی که / از سراغ جیب هایت بر می گردد. ص 74
-         قویی که / از گدنت بیرون زده است/ به هوای دریاچه ای در من  ص77
-         مثل ترمینال ها/ پر از اندوه های جا مانده ام/ مانده ام به جای "نیست" ص 81
-         این دریا تابوتی است که / بر دوش هایم موج می خورد  ص 81
-         پیراهنی که/ پیری ام را جوان کند/ از دهان تو پوشیده ام . ص 85
-         سر را زیر می اندازم و/ از خود سرازیر می شوم. ص 85
-         با پاهایی که/ دست از را ه برداشته اند.  ص 86
-         از پشت میله ها / میلش گرفته بود که / ماهی شنا کند. ص 87
-         از توی همین حرف ها/ دارند حرف در می آورند. ص88
-         دست خودم نیست/دارم از دست خودم/به چترهای بسته پناه می برم.ص 91
-         تماشای مینیاتوری که / مینا! تورا می بینم ص 93
-         تنها با خودم که می شوم/ جلودارم کسی نیست/ دارم جلو کسی با خودم می جنگم ص 94
-         آب ها برایم کف می زنند ص95
-         می خواهم/ دیروز هایمان را که نزدیم قدم بزنیم ص 96
با نقل این همه  نمونه ی یکسان  ، می خواهم بگویم ، بسیاری از غریبه گردانی ها ی زبان که ابتدا قرار بود زبان شعر را از میان زبان خودکار (معمولی) بیرون بکشد ، خود به تکرار افتاد و عادت شد و آن چه عادت شود ، کهنه و در زمانی اندک می میرد. آن قدر این آشنایی زدایی آشنا شد که در نگاه مخاطب ، علاوه بر تکرار مصنوعی شد. او دست شاعر را خوانده و در اندک زمانی کتاب را بر زمین می گذارد. یعنی ، حتا اگر زمزمه ای و ناله ای هم در متن باشد ، دیگر گوشی به آن توجه نمی کند و نمی شنود. و اصلا چرا به دنبال واژه ها و جمله ها و متن های این چنینی باشد. پس عطایش را به لقایش می بخشد.
  فخرایی در همان شعرهای اول کتاب ، خوش درخشیده است . اگر او بتواند ، برای گریز از زبان خودکار ، بازی کند ، شرطش این است که از قاعده ی بازی خارج نشود و یعنی در عین طبیعی بودن کلام ، واژه ها را آن چنان در ساختمان متن بچیند، که رستاخیزی طبیعی رخ بدهد و واژه ، فکر مخاطب را پرواز دهد. منشوری از رنگ ، همچون رنگین کمان ایجاد کند تا هم گوناگون باشد و هم جذاب. بی گمان او می تواند شعر های بهتری بسراید و به فکر کاریکاتوری از شعر نباشد . پاره هایی را کنار هم نگذارد که هر یک ساز جدا بزنند ، بی آن که آهنگی ساخته شود. نت ها موسیقی می سازند ، اما در یک ارتباط ارگانیک ؛ نه مجرد و یکه! . همچنین ، واژه هه ، شعر می سازند اما در ارتباطی تنگاتنگ !
  امید که فخرایی هم شعری بسراید که موجب فخر و مباهات باشد . ما هنوز دست هایمان را به سوی او دراز کرده ایم ، به امید پر پر و چشم انتظار!                                                                                    
 
 
 
 
 
 
1-     داوود در حنجره داشت- مصطفا فخرایی- نشر داستان سرا – 1382- ص 17
2-      همان- ص 19
3-     همان- ص23
4-     نقل از حافظه از همان عارفان
5-     درباره ی نقد ادبی- عبدالحسین فرزاد- نشر قطره- چاپ چهارم- 81- ص38
     6-داوود در حنجره داشت- مصطفا فخرایی- نشر داستان سرا – 1382-ص 24
     7- همان – ص 26   
     8- همان – ص 42
     9- همان – ص 65

گریه‌های صندلی سیری در مجموعه‌ی «داوود در حنجره داشت»

گریه‌های صندلی

سیری در مجموعه‌ی «داوود در حنجره داشت»  اثر مصطفا فخرایی

مجتبی یاوری

 

چندی پیش کتاب «داوود در حنجره داشت» اثر دوست عزیز جنوبی‌ام جناب آقای مصطفا فخرایی به ‌‌دستم رسید تصمیمم براین شد که چند سطری ازکتاب را به شیوه‌ی خودم دوباره ‌نویسی کرده یا به نوعی از روزنه‌ی خودم بامجموعه ارتباط پیدا کنم. این وضعیت من است که می‌توانم درموردش بنویسم یا باب گفتگو را با دنیای درونی شعر داشته باشم و این حق من است که با جهانِ شعر، پلی با درون خودم بسازم.

دریافت همه‌ی ما از خدا یکسان نیست. ما مساوی نیستیم. هرکس به‌طریقی نگاه می‌کند، حرف می‌زند و می‌نویسد. نگاه من، مختص من است و وضعیت درونی مرا شامل می‌شود که فخرایی هم از این قاعده مستثنی نیست و این نگاه دارای منظر شخصی خویش می‌باشد. نگاه تیزبینانه و عمیقی که مختصِ اوست نگاهی اندیشه‌ورز که می‌تواند برای ادبیات امروز موجد تفکری ناب باشد تا تاثیر بیشتری بر مخاطب بگذارد و به‌قولی اثربخشی داشته باشد و شاعر در باب این‌گونه اندیشه‌وارگی تلاش می‌کند و باید بدانیم هنری که پشت آن تفکر نباشد بزودی خواهد مُرد.

زبان فخرایی تکامل یافته، معنادار و شکل‌پذیر است و این به او کمک کرده تا راه و موقعیت خودش را بیابد:

پرنده‌ی خسته‌ای که / داوود در حنجره داشت / در سیاهی بادها گم شد / و بغض یک چتر شکسته / دوباره زمستانی زودرس را بر رویاها نشاند. /

پرنده‌ای که به شعر فخرایی قوت می‌دهد واثربخش است و این پرنده مثل نقطه سیاه در آسمان، میان بادها سرگردان و به جای ابر بغض یک چتر شکسته را در زمین به‌رویا می‌کشاند و یا پرنده، رویای مخاطب را درآرزوی پرواز به آسمان خیس و خسته می‌برد. فخرایی در شعر با نوعی کشف خیالگونه و شهودِ رویایی روبرو می‌شود و این کشف خویش ازخلقت را به شعر می‌کشاند که این آفرینش از آنِ خودش است و می‌تواند کائنات را آنطور که هست، نبیند؛ او دنیا را آنطور که می‌خواهد مشاهده می‌کند. و این نگاه پیامبرگونه‌یِ شاعر است.

دریافتِ کنونی و حالِ‌ حاضر شعر در فخرایی بر مبنای دیدگاهِ او از مسائل گذشته است، گذشته‌ی شاعرانه‌ای که از کودکی تا به امروز به دنبال شاعر است و برایش مهم است خاطراتی که اگر دیروز زندگی روزمره شاعر بودند امروز زندگی شاعرانه‌ی‌ اوست که در این خاطرات جریان دارد:

کودک می‌شوم / زبان دبستانی‌ام را باز می‌کنم / می‌خندی ...... می‌خندم / مدرسه / درش بسته می‌شود./

فخرایی با در بسته برخورد نمی‌کند، او با دیدِ شاعرانه‌تر و وسیع‌تر از کوچه ،‌خیابان و مسیر پررفت‌ و آمد گذر می‌کند، عبور می‌کند ولی رد نمی‌شود او با همه‌ی عبورهایش، مسیرِ جهان را تغییر داده و مخاطب را به راهی می‌کشاند که خودش می‌پسندد.

ای کاش برادرش بودم / دست برادرکوچکه ات را / گرفته ای و / از کوچه می‌گذری/.

فخرایی می‌خواهد با چراغ‌های رابطه، به کیلومترها راه رسیده، و درد‌های سیاه ‌و سفیدش را با بی‌قراری شعر در وضعیت شعر امروز بسراید و مخاطب را ازکشاکش جهان پوچ به تلاشی برساند که پیِ راه جدید و بی‌خطری میگردد تا میان این همه کلمه گم نشود. استفاده از شگرد‌های کلامی و انتزاعی فکرشده‌ی شاعر، که به آن پرداختی درست و منطقی داده است که موید همین کوشش است:

یکی بیاید / جلوی این شتاب نقطه بگذارد / بگذارد / عقربه‌ها به آرامی / راهشان را بروند./

استفاده خوب از صناعات ادبی در شعر سپید از نقاط قوت شعرفخرایی است که وی توانسته است حیطه وحدود آن را لحاظ کرده و با بی‌توجهی به افراط و تفریط نپردازد و این به عقیده من جز با مطالعه، تحقیق و بررسی شعر معاصر واقع نمی‌گردد. او توانسته در راهِ دشوارِ شعرِ سپیدِ امروز، راه خود را بیابد. او ساده، موجز و با شخصیتی پخته، جایگاه مناسب خود را در ادبیات پیدا کرد که امیدوارم با تلاش بیشتر به چهره‌ای درخشان تبدیل شود.

شعر فخرایی شعری آرمان‌گراست و پیوندی با جامعه‌ی خویش دارد. پیوندی که در خیلی از شعرهای حاضر در شعرِ امروز دردهای مشترک انسان‌ها نیست و در بسیاری موارد می‌توان دید که شاعران خرده‌رنج‌های کوچکشان را به شیپور می‌کشند البته فخرایی نخواسته صرفاً درد انسان باشد.  او با زبانی رسا و نقشِ ارجاعی‌اش کوشید که مخاطب را از حال‌وهوای خودش آگاه سازد و سخن پنهانی را به‌کار نبندد و آشکارا بنویسد، عریان حرف بزد و بی‌پرده بگوید ودر این راه افسونِ خاص‌اش را در بیان معنا، واژه‌ها وتعابیر، بر بافت و ساخت شاعرانه‌ی‌ اثرش، ارزشی دوچندان دهد.

استفاده از ابزاری مانند: موسیقی، آرایه‌های لفظی و معنوی ، کارکردهای نحوی، ترکیب‌بندی‌های موقر و شکل‌گیری کلمه‌ها در بیان مقصود فخرایی و مانند این‌ها در زبان او مشهود است؛ و هرکدام به‌نوبه‌ی خود کارکردهای متفاوتی دارند. این ابزار توان شاعر را بالا برده و شناختی به او می‌دهد که می‌تواند راهِ درستی بیابد که امیدوارم این راه ادامه داشته باشد و گام‌های بعدی را محکمتر بردارد.

فخرایی در این کتاب به خودش خوب نگاه کرد. جهان خیروشر را شکست و فلسفه‌ی خودش را داشت. او اجتماعی است و جامعه را مدنظر دارد نُرمِ تصاویر و ایماژهای شعر در روایت، اجتماع او را در کسوت یک روشنفکر دردمند می‌نمایاند و اساساً بنیاد ساختاری‌اش اینگونه است که هنر را همراهِ ذات شاعر می‌داند ذاتی که از دردهای جامعه غافل نیست همانگونه که از دردهای خویش؛ زیرا خویشتنِ خویش را در عُلقه‌ای که با جامعه دارد تعریف نموده‌است. او شعر را اثر محدودی دانسته که می‌تواند در جامعه، تاثیرِ بی‌نهایتی بوجود بیاورد.

درد / اول و آخرش یکی است / و دودی که گلوی ابرها را نیش می‌زند / هر روز / دلی که تنها می‌تپد / از عمر جهان چیزی کم می‌شود. /

فخرایی در کتابش با گره‌ای عاشقانه کار را دنبال می‌کند. گره بوسه‌ای که روسری را به سمت جهان باز می‌کند و جای غریبی برای خودش ایجاد می‌کند. هیجانی بی‌پروا و عریانی از عشق می‌نویسدکه در نقطه‌ای، بیرون عکس، برعکس و وارونه ایستاده و بی‌نصیب. که شاعر همیشه بی‌نصیب است و به‌قول سهراب‌سپهری( عشق، صدای فاصله‌هاست،  فاصله‌هایی که غرق ابهام‌اند )

گره بوسه‌ی روسری / اگر از گلویت باز کنی / یعنی غریبه نیستم / غریبم / در شهری که یک شهروند بیشتر ندارد . /

در پایان برای این دوست عزیزم آرزوی موفقیت بیشتر در هنرمندی‌اش دارم.                                                                                                      آذر ۸۷

به نقل از سایت پیاده رو